- يكشنبه ۲۷ اسفند ۰۲
- ۰۲:۳۵
- ۶
۲۸ دی ۱۴۰۲
شب لیلة الرغائب
*تحصیلات فیزیک داشته باشم.
*همیشه با مهدی یکدیگر را دوست داشته باشیم و از هم راضی باشیم.
*شغلی داشته باشم که دوستش داشته باشم یا بتوانم سر کار نروم.
*با خودم و گذشته و اطرافیانم به صلح برسم.
*خودم و اطرافیانم سالم و پرروزی باشیم.
*بیشتر و بیشتر کتاب بخوانم.
*در اعماق دریاها و اقیانوسها غواصی کنم.
*دنیا را بگردم و ببینم.
*فرزندان سالم و زیادی داشته باشیم.
*شجاعتر باشم.
*زبان انگلیسی را بلد باشم.
*دوستان بیشتری داشته باشم یا دوستان قدیمی نزدیکم باشند.
*فاطمه نزدیکم باشد.
*به خارج از زمین سفر کنم.
*ماشین خودم را داشته باشم.
این روزها حالم با مهدی خوب است؛ حتی بهتر از آن چیزی که فکرش را میکردم.
اما حالم با خودم خوب نیست. معمولا در گذشته ام این طور نبوده. با خودم حالم خوب بوده اکثرا ولی الان این طور نیست. برای سپیده پر از غم و حسرت و دلنگرانی هستم. نمی دانم چه کار کنم و به کجا چنگ بزنم؟ نمی دانم از که کمک بگیرم؟ نمیدانم چطور این اوضاع را مدیریت کنم؟ نمیدانم چطور اعتماد بنفسم را برگردانم؟ نمی دانم چطور به خودم کمک کنم؟
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حیات،
آب این رود به سر چشمه نمی گردد باز؛
بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز...
حمید مصدق
زیاد کتاب میخوانم اما به ندرت پیش آمده که از لحاظ احساسی واکنش لحظهای نشان دهم.
اولین موردی که به خاطرم هست، کتاب "دا" بود. آن لحظهای که سیده زهرا مغز آن پیرمرد را با کارتن جمع میکرد، دیگر نتوانستم تحمل کنم و کتاب را پرتاب کردم!
دومین موردی که در ذهنم مانده، کتاب "یادت باشد" بود که اشکهایم جاری شد.
سومین مورد امشب رخ داد. کتاب "مامان و معنی زندگی" از اروین یالوم را میخواندم. یکی از قسمتهای مربوط به ایرن را که خواندم، کتاب را بستم و به فکر فرو رفتم. بعد اشکهایم جاری شد. این بار با دو دفعهی قبلی خیلی متفاوت بود. چون این بار برای خودم اشک ریختم و برای خودم سوگواری کردم. طفلکی سپیدهی آسیبپذیر؛ سپیدهای که ترس بزرگش رها شدن است....
در کتاب ایرن خوابهایش را برای رواندرمانگرش بازگو میکند و من ناگهان به یاد خواب خودم افتادم. خوابی که تقریبا کابوس بود. اولین و تنها خوابی که درباره مهدی دیدم به این صورت بود که قرار بود همدیگر را ملاقات کنیم اما نتوانستیم همدیگر پیدا کنیم و من هرچقدر میگشتم، کمتر پیدا میکردم. کل خواب در جستجوی مهدی بودم؛ اما نتوانستم او را پیدا کنم. شاید رهایم کرده بود...
آه که جداشدن و تنهایی چقدر دردناک است!