- چهارشنبه ۱۲ بهمن ۰۱
- ۲۰:۱۱
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حیات،
آب این رود به سر چشمه نمی گردد باز؛
بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز...
حمید مصدق
- ۴۴
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حیات،
آب این رود به سر چشمه نمی گردد باز؛
بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز...
حمید مصدق
زیاد کتاب میخوانم اما به ندرت پیش آمده که از لحاظ احساسی واکنش لحظهای نشان دهم.
اولین موردی که به خاطرم هست، کتاب "دا" بود. آن لحظهای که سیده زهرا مغز آن پیرمرد را با کارتن جمع میکرد، دیگر نتوانستم تحمل کنم و کتاب را پرتاب کردم!
دومین موردی که در ذهنم مانده، کتاب "یادت باشد" بود که اشکهایم جاری شد.
سومین مورد امشب رخ داد. کتاب "مامان و معنی زندگی" از اروین یالوم را میخواندم. یکی از قسمتهای مربوط به ایرن را که خواندم، کتاب را بستم و به فکر فرو رفتم. بعد اشکهایم جاری شد. این بار با دو دفعهی قبلی خیلی متفاوت بود. چون این بار برای خودم اشک ریختم و برای خودم سوگواری کردم. طفلکی سپیدهی آسیبپذیر؛ سپیدهای که ترس بزرگش رها شدن است....
در کتاب ایرن خوابهایش را برای رواندرمانگرش بازگو میکند و من ناگهان به یاد خواب خودم افتادم. خوابی که تقریبا کابوس بود. اولین و تنها خوابی که درباره مهدی دیدم به این صورت بود که قرار بود همدیگر را ملاقات کنیم اما نتوانستیم همدیگر پیدا کنیم و من هرچقدر میگشتم، کمتر پیدا میکردم. کل خواب در جستجوی مهدی بودم؛ اما نتوانستم او را پیدا کنم. شاید رهایم کرده بود...
آه که جداشدن و تنهایی چقدر دردناک است!