- پنجشنبه ۵ مهر ۰۳
- ۰۰:۱۲
بعد از مهمانی به اصرارهای خانواده مهدی برای شب ماندن، نه گفتم و آمدم بیرون.
تنهایی دور زدم و وقتی از رانندگی خسته شدم، آمدم سمت خانه. الان نزدیک نیم ساعت است که رسیدهام. البته تا دم در رسیدهام و هنوز پیاده نشدهام. نشستم در ماشین و چند آهنگ از همایون شجریان گوش دادم. بعد خسته شدم و قطعش کردم. اماهنوز پیاده نشدهام. دلم نمیخواهد به خانه بروم. دلم نمیخواهد به هیچ جایی بروم. از طرفی از در ماشین نشستن هم خسته شدهام و چون دیروقت است،کمی احساس ناامنی دارم.
مشکل از مکان نیست. دلم میخواهد مهدی میبود. به آغوشش پناه میبردم و آرام میگرفتم. به صدای تنفسش گوش میسپردم یا سرم را روی سینهاش میگذاشتم و صدای قلبش را میشنیدم.
تحمل دوریش برایم سخت شده. دیشب آسان تر گذشت اما قرار بود امروز از ماموریت برگردد و چون روی آمدنش حساب کرده بودم، الان اذیتم.
جای خالیش را مثل یک حفره در قلبم حس میکنم.
- ۱۰