- يكشنبه ۲۵ ارديبهشت ۰۱
- ۲۳:۱۰
چند دقیقه پیش به مطهره گفتم برای عروسیش میروم و بعد چند قطره اشک از چشمم چکید.
چند هفته قبل که مطهره گفت عروسیش است، من کلی ذوق کردم. خیال کردم با همه بچهها می رویم شاهرود و چند روز خوش میگذرانیم. اما امشب به مطهره گفتم پنجشنبه میآیم و جمعه برمیگردم. چون نسیم کلی کار دارد و برنامهاش همین است. مطهره هم که عروس است و سرش شلوغ. هدیه هم دیروز تماس گرفتم که بیرون بود و نمیتوانست صحبت کند و گفت شب زنگ میزند و امروز هم از او خبری نشد. از دستش اصلا ناراحت نشدم چون میدانم چه قدر درگیر دانشگاه و مدرسه و خرید جهیزیه و ... است.
ناراحتیم از این بود که جور دیگر فکر میکردم و جور دیگر شد. همیشه همین است؛ ماجرای آقای کاظمی، مدرسه نمونه، عروسی فاطمه، دانشگاه و خوابگاه، معلمی و کارمند بودن و هزار مثال دیگر. همیشه برای من همین بوده. خیلی چیزها بوده که کلی برایش ذوق کرده ام و فکر کرده ام چقدر خوب است؛ اما وقتی با آن روبرو شدهام، حالم گرفته شده است. این روند قرار است تا کی ادامه پیدا کند؟ کی قرار است چیزی از حد تصور و تخیل من بهتر باشد؟
+داشتم فکر میکردم که دوشنبه بروم تهران. پنجشنبه بروم شاهرود. جمعه بروم مشهد. یکشنبه برگردم محلات.
- ۹