- سه شنبه ۲۸ آذر ۹۶
- ۰۰:۴۷
آشفته ام و پریشان. دلشوره دارم. به گذشته که نگاه می کنم، نگران حال و آینده می شوم. نگران رویاهایم هستم. نگران انسانیتم هستم. نگران خودم... .
نمی دانم مشکل از کجاست. هرچه می گردم سرنخی پیدا نمی کنم. اگر میافتمش، بالاخره حلش می کردم یا حداقل کاهشش می دادم یا... .
درگیر بحرانم. این بحران نمی گذارد نفس بکشم. راه گلویم را بسته. قفسه سینه ام را سنگین کرده. توان قلبم را گرفته. خون در رگ هایم به سختی حرکت می کند. گهگاه سرفه امانم نمی دهد...
مرگ!
اگر بمیرم چه؟!
می ترسم. ترس از این که قبل از بزرگ شدن بمیرم. ترس از این که در قبر بگذارندم و بدنم را حشرات از بین ببرند. ترس از این که تنم بپوسد و بو بگیرد... .
ترسناک تر این که زنده باشم و افکارم پوسیده شود. بعد بویش بلند شود و همه را آزار دهد. این بو تا آسمان برود و ... .
آن وقت شرمنده می شوم. شرمنده خواهر و پدر و مادر و مادر بزرگ و پدربزرگ و عمه و خاله و دایی و عمو و دوست و همسایه و آشنا و همهههه. شرمنده خودم می شوم. شرمنده خدا... .
حالا هم شرمنده او هستم.
به این که فکر می کنم، نفسم به شماره می افتد و دیگر بالا نمی آید. آنقدر که حس مرگ پیدا می کنم.
مرگ!
دلم نمی خواهد به مرگ فکر کنم. حالم را بد می کند و دهانم را تلخ مزه. فشار هوا آن قدر زیاد است که دارم زیرش له می شوم. تار و پود مغزم دارد از هم گسسته می شود.
دیگر نمی توانم فکر کنم... .
+همه به دنبال پاسخ سوال هایشان هستند؛ ای کاش من می توانستم سوال هایم را پیدا کنم.😟
- ۱۰۸