- چهارشنبه ۱ آذر ۹۶
- ۱۰:۳۱
از اراک که بر می گشتیم یه پیرزنی سر جاده بود منتظر ماشین. ما هم سوارش کردیم. می خواست بره عیادت دامادش که روستا بغلی زندگی میکرد. اسم روستا بلاورجان بود. یه پیرزن واقعی بود، اون هم از نوع روستاییش. با لپ های گلی و دندون طلا و پیراهن گلدار و روسری سفید و یه عصا. از همه مهم تر این که مدام من و بابا را با لهجه محلی دعا می کرد و می گفت: خدا بهتون سلامتی بده! سلامت باشید! بختتون بلندتر از آفتاب و مهتاب!
+میشه گفت دیگه راه برگشت ندارم. چون امروز صبح تعهد محضری دادم. آقا مهدی هم ضامنم شد.😕
+دکتری که امروز رفتم پیشش دستش مشکل داشت. یعنی انگشت های یکی از دست هاش قد یه بند انگشت بودند. حدود یک ساعت دیر کرد چون عمل جراحی که داشته طول کشیده بوده. متخصص قلب بود.😌
- ۳۳