- جمعه ۲۵ اسفند ۹۶
- ۲۰:۳۵
جمعه_۲۵/۱۲/۹۶
امروز آخرین روزیه که با بچهها هستیم. قراره یه جشن کوچیک بگیریم. کلی پرچم ایران و صورتک داریم آماده میکنیم.


+ظهر نرفتیم اسکان و غذا را آوردند مسجد. قاشق هم نیاوردند. همه با دست خوردند. البته به جز من و یکی دیگه که با قاشق چنگال فهیمه خوردیم. لیلا هم با یه تیکه از در ظرفش خورد😂
+اونقدر خسته بودم که حوصله شرکت تو جشن را نداشتم. یه گوشه نشستم. امیرحسین و عباس هم اومدند پیشم. کلی حرف زدیم و سلفی گرفتیم.


+برای هدیه به همه آبرنگ دادیم. برای دختر های بالای نه سال علاوه بر ابرنگ، روسری هم بود.
+خداحافظی با بچه ها حس خاصی داشت. این که اون ها میگفتند: نرید و پیش ما بمونید. و من که میدونستم هیچ کمکی بهشون نکردم....
+توی حیاط با مهشید کنار هم نشستیم و حرف زدیم. باورم نمیشه این همون دختریه که روز اول اصلا با ما حرف نمیزد و داخل مسجد هم نمیومد.
+بعد از مسجد رفتیم ساحل. خلیج فارس خیلی آروم بود.
+شدت جزر و مد خیلی بالاست.
- ۴۶