- پنجشنبه ۱۶ دی ۰۰
- ۲۰:۰۶
قرار بود ساعت 12 شب بمیرم. به همین سادگی! قرار بود بمیرم و اصلا هم چیز عجیب و غریبی نبود. با بابا و فاطمه در خانه بودم و منتظر ساعت 12 شب. آن ها ناراحت بودند اما نه خیلی زیاد؛ یعنی زاری و شیونی در کار نبود. من هم نمیترسیدم! همین سن و سال را داشتم؛ اما 12 سالم بود. یادم است گفتم: "ناراحت نیستم؛ فقط ای کاش بیشتر زنده می ماندم تا کارهای بیشتری انجام میدادم و چیزهای بیشتری را تجربه میکردم."
بعد خوابیدم و بابا آمد با بیلچه رویم خاک ریخت. داشتم زنده به گور می شدم؛ اما حس می کردم دراز کشیده ام و بابا دارد پتویم را رویم میکشد. دقیقا همین حس را داشتم. بعد ناگهان دیدم که یک حشره عجیب (که فکر می کنم هنوز توسط بشر مشاهده و کشف نشده است) دارد روی دیوار راه میرود. آن را به بابا نشان دادم و بلند شدم کمک کردم تا آن را بکشد، در حالی که داشتم به این فکر میکردم که من دارم میمیرم اما فاطمه ممکن است بعدا از آن بترسد.
در این بین زنگ در را زدند و یک عالمه مهمان وارد شد. از بین آن ها استاد غفاری را می شناسم؛ البته که آن موقع همهشان خیلی نزدیک بودند. مهمانها با خودشان آبگوشت برای شام و میوه و شیرینی آورده بودند. در یک چشم به هم زدن خانه پر شد از صدای خنده و گفت و گو. من هم در حالی که درگیر پذیرایی از مهمان ها بودم، به این فکر میکردم که امشب هم که میخواهم بمیرم، مهمان آمده :)
مهمانی ادامه پیدا کرد و ساعت 12 گذشت و من هم نمردم...
+ خیلی درگیر این خواب شدم. در نظرم مهم آمد. حس کردم که من در حالی که خیلی کم سن هستم، دارم خودم را زنده به گور می کنم. فرصت هایم را نمی بینم و مدام نگران تمام شدن زمان هستم...
- ۲۷