- سه شنبه ۲۰ ارديبهشت ۰۱
- ۲۳:۱۴
شب بود و باران سیلآسا میبارید. باد شدیدی میوزید. طوفان به تمام معنایی بود و بابا در جاده میراند. من هم کنار دستش نشسته بودم و به باران خیره شده بودم. بر اثر طوفان ناگهان دوتا از تیرهایچراغ برق کنار جاده شکستند و سقوط کردند. مطمئن بودم یا روی ماشین ما میافتند و یا ما با انها تصادف میکنیم. اما بابا فرمان را کمی چرخاند و ما توانستیم از زیر آنها بگذریم. همهچیز اونقدر سریع اتفاق افتاد که من تنها توانستم فریاد بکشم و بلند بگویم وااااااای!
- ۴