رنج مقدس

  • ۱۶:۰۹

بعد از کلاس فناوری استاد داوودی بود. من و نادیا پشت سیستم نشسته بودیم و متن پوستر مشاوره را تصحیح می کردیم. گوشی من زنگ خورد. از پاتوق کتاب بود. چندتایی کتاب داده بودم برای این که بچه ها مطالعه کنند. کتاب ها را جلد کرده بودم. می خواست از من بپرسد که اجازه دارد اول کتاب ها مهر "وقف در گردش" بزند؟ کتاب ها آن قدر مرتب و نو بودند که دلش نیامده بود. گفتم بزند. 
وقتی کارم تمام شد، با مریم رفتیم کلبه و من چندتا کتاب برداشتم که جلدشان کنم. 
مطهره و زهرا هم کمکم کردند. عنوان یکی از کتاب ها "رنج مقدس" بود. پشت جلدش را که خواندم، جذبم کرد. حس کردم متفاوت است. پس بدون معطلی شروع کردم به خواندن. قبل از شام و حین شام و بعد از شام خواندم. حدود یک ساعتش را هم خودم را پتوپیچ کردم و رفتم حیاط. ساعت یازده که سرپرست می خواست در سالن را ببندد، برگشتم داخل خوابگاه. خانم رضوانی همین که مرا دید گفت: 《دختر مگه مجبوری که تو این سرما این شکلی بری بیرون؟؟》 خندیدم و گفتم که می خواستم کتاب بخوانم، در سکوت و تنهایی.
به اتاق که رسیدم، نیم ساعت به خودم استراحت دادم و با بچه ها چای خوردم. بعد دوباره شروع کردم به خواندن. بعد از خاموش شدن برق باز هم خواندم؛ آن هم با نور گوشی. 
ساعت دو بود که خوابیدم. نماز صبح هم خواب ماندم.

اولین کلاسمان ادبیات بود با استاد روستایی. ساعت ۸ شروع می شد. من هم تازه ۸ بیدار شدم. زهرا و مریم را بیدار کردم. تا صبحانه بخورم و آماده شوم و بروم ساختمان ولایت، شد هشت و نیم. سر کلاس باز هم کتاب خواندم. بعدش با استاد رضوی سیره داشتیم. سر این کلاس هم آنقدر خواندم که کتاب تمام شد.

+همه اش که شد: "خواندم" و "خواندم" و "خواندم" !😊

+کتاب خوبی بود. عاشقانه بود. بدون هوی و هوس.😌

+متفاوت بود با دیگر عاشقانه ها؛ با "جین ایر" و "بربادرفته" و "عشق در زمان وبا" و "گوژپشت نتردام" و "بلندی های بادگیر" و "دزیره" و خیییییلی های دیگر.🤔

+ایده آل هم بود! زیبایی شناختی هم داشت!😌

+برای من خواستنی بود!❤

  • ۱۱۱
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
فاتحی هوشیارم من
چشم به راه‌ خورشید تا بشکوفد طلایی‌رنگ
و در شکوه سپیده‌دم
ایستاده‌ام تنها در هاله‌ای غرورآگین
...
اندره آدی
Designed By Erfan Powered by Bayan