- چهارشنبه ۷ شهریور ۹۷
- ۲۱:۱۳
+فکر کرد که تا صد سال دیگر همهی کسانی را که میبیند مرده اند.
+به نظرش میرسید انگار صحنهای که در فیلم دیده میشد واقعی تر از خیابان جلوی خانهاش بود، انگار که واقعیت فقط کپی کمرنگ و پیش پاافتادهای از دنیای طلایی فیلم بود.
+پایانی خوش در روز بهاری، مثل تصویری از خوشبختی که آن را تند و سریع با قلم کشیده باشند.
+چیزی برای تعریف کردن ندارد، زندگیاش به هم ریختهتر و پیچیدهتر از آن است که بشود داستانی در آن پیدا کرد.
+شاید هم دلش برای خود فابین تنگ نمیشد، بلکه برای احساس عشقی که به او داشت تنگ میشد، آن احساس بیچون و چرا که هنوز بعد بیست سال او را مات و مبهوت میکرد.
+دلفین بدون اینکه حرفی بزنند راه افتاد. آندرآس این لحظهها را دوست داشت، لحظههایی که بدون آنکه چیزی گفته بشود یا اتفاقی بیفتد، تصمیمی برای انجام کاری گرفته میشد. او هم دنبال دلفین راه افتاد.
+زمان در گریز است، ساعتها در شتاباند
و کسی نمیتواند آنها را بازایستاند
روزگار تو هم سپری خواهد شد
همچون پرواز سریع یک پرنده.
+آدم تنهاست، فرقی نمیکنه با کی باشه.
+حتی اگر زمانیدیگر هیچ انسانی روی کره زمین نباشد، چراغهای اِستندبای همچنان روشن خواهند بود و تمام ساعتهایی که روی دستگاههای برقی نصب هستند همچنان زمانی را که دیگر وجود ندارد نشان خواهند داد، تا اینکه آخرین نیروگاههای برق از کار بیفتد و همهی باطریها از کار بیفتند.
+آخرین باقیماندههای یک زندگی ازدسترفته، یادگاری که چیزی جز چند واژهی بیاعتبار نبود.
+از اینکه از شر بارهای اضافی خلاص شده بود احساس سبکی میکرد. به نظرش میرسید که انگار تمام آن سالها را در خواب گذرانده است، انگار که وجودش به خواب رفته و بیحس شده، درست مثل عضوی از بدن که مدتهاست بیحرکت مانده. حالا آن درد غریب و لذتبخش را حس میکرد، همان دردی که وقتی خون به سرعت به عضو خواب رفته برمیگشت. هنوز زنده بود و حرکت میکرد.
+اصولاً وداع با کسی یا چیزی بیمعنی است. نگاه آخر درست مثل نگاه اول بود و هر خاطره چیزی بیش از یک امکان از میان امکانات دیگر نبود.
+خب تو اگه اینو نمیفهمی، پس نمیفهمی دیگه، کاریش نمیشه کرد.
+تولدِ خودش و هر تولد دیگری آخرین اتفاق از زنجیرهی بیپایان رویدادها بود. فقط مرگ تصادفی نبود.
- ۱۱۰