شاگرد قصاب

  • ۱۷:۱۶

این‌جا را ببینید.

+خندید. باز دوباره خندید. ولی یک جای کار ایراد داشت. عین لحظه‌ی قبل از خردشدن شیشه‌ای ترک‌برداشته.📖
+می‌دانستم که یک روز برمی‌گردم و فکر می‌کنم که آیا هرگز در آن کلیسا بوده‌ام یا فقط تصورش کرده‌ام؟ راجع به آن روزها که در کوچه پشتی با جو بودم هم همین حس را داشتم، شاید اصلاً آن روزها را زندگی نکرده بودیم.📖
+وقتی می‌رسیدم خانه هوا دیگر روشن شده بودو مسخره بود اگر می‌خواستم بروم به رخت‌خواب، برای همین کنار بابا می‌نشستم به چیزهای مختلف فکر می‌کردم، یکی‌اش این که آدم‌های لال چون نمی‌توانند داد بزنند احتمالا توی شکم‌شان سیاه‌چاله دارند.📖
+می‌خواستم بگویم اوه یادم رفته بود، ولی نتوانستم چون یکهو توی سرم صدای خش‌خشی شنیدم شبیه صدای خش‌خش تلویزیون وقتی نصفه‌شب پاش خوابم می‌برد. پس اصلاً هیچی نگفتم و در خیلی آرام تقی بسته شد، تمام این درها تقی بسته می‌شدند و داشت باران می‌گرفت.📖
+قیافه‌ی مری درست شبیه مامان بود وقتی از پنجره خاکسترها را نگاه می‌کرد، صورتش عجیب بود، یواش جای آن یکی صورت را می‌گرفت تا این که یک روز نگاه می‌کردی و می‌دیدی آدمی که می‌شناختی دیگر نیست و به جایش یک شبح نشسته که فقط یک حرف برای گفتن دارد، تمام چیزهای زیبای این دنیا دروغ هستند. آخرسر هیچ ارزشی ندارند.📖

 

  • ۱۴۳
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
فاتحی هوشیارم من
چشم به راه‌ خورشید تا بشکوفد طلایی‌رنگ
و در شکوه سپیده‌دم
ایستاده‌ام تنها در هاله‌ای غرورآگین
...
اندره آدی
Designed By Erfan Powered by Bayan