شروع

  • ۰۰:۲۲

نمی خواستم تمام شود اما شد. مثل خیلی چیز های دیگر که نمی خواهیم بشود و می شود. یا حتی مثل آن خیلی های دیگر که می خواهیم بشود و نمی شود. هنوز حکمتش را نفهمیده ام و هنوز  ته دلم حسرتش را می خورم. این هم از ایمان ضعیف من که حقیقتاً باور ندارد حکمتی داشته. همیشه همین جور است؛ همیشه ته دلم را یک بی ایمانی قلقلک می دهد. قلقلک که نه. مثل یک زخم است ک روی آن ناخن بکشی و خونابه پس بدهد. بعد این خونابه جاری می شود روی روحم. تبدیل می شود به عفونت و بوی تعفن آن شامه ام را آزار می دهد. بعد می گذرد و می گذرد تا این که او به من نظری کند؛ با واسطه یا بی واسطه. آن وقت این نگاه جاری می شود بر وجودم و روحم را جلا می دهد... .

از "تمام شدن" بگذریم. حالا می خواهم دوباره "شروع" کنم. دوباره ناگفته هایم را بنویسم. تمام آن هایی را که مثل تارعنکبوت ذهنم را اشغال کرده اند و دیدم را تار.

دوباره شروع می کنم؛ به امید سبک شدن و صعود کردن.

  • ۱۱۳
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
فاتحی هوشیارم من
چشم به راه‌ خورشید تا بشکوفد طلایی‌رنگ
و در شکوه سپیده‌دم
ایستاده‌ام تنها در هاله‌ای غرورآگین
...
اندره آدی
Designed By Erfan Powered by Bayan