- پنجشنبه ۳۰ بهمن ۹۹
- ۱۵:۱۳
من همیشه به بهانه ی درس، جواب رد به تمام خواستگارهایم داده ام و اصلا هیچ خواستگاری پایش به خانه ما باز نشده است. البته به جز یک مورد؛ که خیلی اصرار کردند و بعد از ماجراهایی بالاخره به خانه ما آمدند. یادم است وقتی که با خواستگار محترم به اتاقم رفتیم تا صحبت کنیم، حس خوبی نداشتم. نه! درباره استرس و اضطراب و این جور چیزها صحبت نمی کنم. فقط به نظرم خیلی مسخره بود که کسی را برای اولین بار می دیدم و با او درباره موضوع به این مهمی صحبت می کردم. من و آن آقا هیچ آشنایی قبلی نداشتیم و بعد خیلی یه هویی به مدت دو ساعت درباره ازدواج و آینده و ... با هم صحبت کردیم. در نهایت هم که پاسخ ما منفی بود. یعنی ما در طول عمرمان تقریبا دو ساعت و نیم همدیگر را دیده ایم و دو ساعتش را با همدیگر درباره ازدواج صحبت کرده ایم و نیم ساعت باقی مانده هم که بزرگتر ها در این باره صحبت کردند. این نه تنها مسخره است بلکه تا حدی احساس پوچی هم دارد. اگر من و آن آقا از قبل همدیگر را می شناختیم و تا حدودی با هم آشنا بودیم، همه چیز خیلی بهتر می بود. یادم است همان روزها بود که از خدا خواستم مرا دیگر در این موقعیت مسخره قرار ندهد.
+ منظورم این نیست که ازدواج سنتی خوب نیست و از این حرف ها؛ فقط نمی دانم چرا آن جلسه به نظرم خیلی مسخره بود!
+ چند روز پیش به صورت اتفاقی یاد این ماجرا افتادم و دیدم که بله، دعا اثر دارد!
- ۳۱