منگی

  • ۱۲:۵۷

از بین کتاب‌هایی که از نمایشگاه خریدم، اول "منگی" را خواندم. امروز بعد کلاس برنامه نویسی در سایت دانشگاه تمام شد. هم طراحی روی جلد جالبی داشت و هم کوتاه بود.

اوایل کتاب به خاطر زبان محاوره اذیت می‌شدم. اما بعد از یکی دو فصل عادت کردم. کتاب متوسطی بود؛ در عین حال جذاب.

منگی

+به هرحال، من زندگیم رو اینجا به پایان نمی‌رسونم، این حتمی‌یه. یه روز،می‌رم جاهای دیگه‌ای رو هم ببینم، حتی اگه بگن همه جا عین همه، حتی اگه بکن جاهای بدتر از اینجا هم هست. هرچی با خودم کلنجار می‌رم، نمی‌تونم اینا رو باور کنم، این حرف‌ها رو.📖
+من کنار خط آهن بازی کرده‌ام، از دکل‌ها بالا رفته‌ام، تو حوض‌های تصفیه آب‌تنی کرده‌ام. و بعدها، عشق رو تو قبرستون ماشین‌ها تجربه کرده‌ام، رو صندلی‌های جرحورده‌ی اسقاطی‌ها. خاطره‌هایی که دارم شبیه پرنده‌هایی هستن که افتاده‌ان تو نفت سیاه، ولی به هرحال، خاطره‌ان. آدم به بدترین جاها هم وابسته می‌شه، این جوری‌یه. مثل روغن سوخته‌ی ته بخاری‌ها.📖
+پشه‌ها هم اشتباه نکرده بودن. بهشت که می‌گن، همون‌جا بود. اونا هم دسته جمعی سروکله‌شون پیدا می‌شد، دیگه پشه‌ای جای دیگه باقی نمی‌موند. تموم روز اونقدر خونمون رو می‌مکیدن که مثل گچ، سفید می‌شدیم‌. البته همه‌ما لاغر مردنی بودیم و تورگ‌هامون فقط اندازه‌ی خودمون خون داشتیم. یه نیش اضافی باعث می‌شد چشم‌هامون چپ بشه.📖
+کافی‌یه نخ ماهیگیری رو بندازی تو آب، بعد چند ثانیه، چوب پنبه‌ی قلاب حتما می‌ره پایین. این ماهی‌هااحمق‌تر از ماهی‌های جاهای دیگه نیستن، موضوع این نیست، تنها چیزی که اونا می‌خوان اینه که از آب بیاری‌شون بیرون، از اونجا خلاص‌شون کنی.📖
+همین، زیاد سخت نبود. ولی، سخت بود، لعنتی.📖
+اون‌قدر خاطره از خودم درآوردم که دست‌آخر قصه‌ی خودمون‌رو باور کردم، ولی اینجاش عجیبه که این باور به‌م قوت قلب نمی‌داد که برم باهاش حرف بزنم. برعکس، روزبه‌روز شل‌تر می‌شدم. ما همین‌جوری خوشبخت بودیم، جامون تو سر من گرم و نرم بود. نمی‌تونستیم بهتر از این باشیم. پس چه فایده‌ای داشت؟📖
+هرچی بیشتر تکون می‌خوریم، بیشتر فرو می‌ریم. شاید هم امروز هیچ وقت تموم نمی‌شه.📖
+تو خونه‌ی‌ ما، هرسال، به‌م می‌گفتن بابا نوئل نمی‌آد چون بدجوری مریضه و شاید حتی تا آخر زمستون هم زنده نمونه. تا اینکه یه روز، واسه اینکه کلاً خیالشون راحت شه، به‌م گفتن بابا نوئل مرده و هیچ‌کس هم جاش‌رو نگرفته. و همه‌چی حل و فصل شد.📖

  • ۱۵۶
مهناز ...
این کتابو خوندم. کتاب جالبی بود. فضای داستان خیلی خاکستری بود و شخصیت های داستان به زندگی در اون وضعیت عادت کرده بودند؛ خیلی هاشون دیگه به فکر رهایی نبودن و اونایی هم که بودن از بس عادت کرده بودن دیگه نمی تونستن.
اینجاست که می گن: و چه تلخ است قصه ی عادت.
طرح جلد کتاب و حتی صفحات کتاب حسی رو که تو کتاب جریان داشت، القا می کرد!
درسته خیلی خاکستری بود ولی آزاردهنده نبود چون کتاب کوتاهی بود؛ یعنی شاید بیشتر از این نمی‌شد اون فضا را تحمل کرد...
طراحی جلد که خیییلی هوب بود!
مه سو
این تکه های کتاب منو یاد کتاب ناتور دشت انداخت....همونقدر صمیمی...همونقدر تشبیه زندگی های در فقر....
راستی....
برای ماه رمضان ختم قرآن گروهی گذاشتم وبلاگم....نمیدونم دوس دارین توی این جمع باشین یا نه....اگه دوس دارین یکی دو جزئی ما رو همراهی کنین زودتر بیاین وبلاگم...این یه دعوت از شماس...
ناتور دشت! کتابی که هنوز نخوندمش ولی اسمش را اونقدر از کتابخون ها شنیدم که باید وارد لیست کتاب‌هام بکنم.
ممنون از دعوت خوبتون:)
مه سو
ناتور دشت رو اگه خوندین با نقدش بخونین...کتابی که من خوندم قدیمی بود چاپش و در ادامه ش نقد هم داشت که قشنگ میفهمیدین هر اتفاقی چه معنایی رو داشته..یکی از کتابایی که نثر روان و داستان قشنگی داشت...دبیرستانی که بودم خوندمش و واقعا لذت بردم از خوندنش
ممنون از راهنماییتون
حتما می‌خونمش:)
مه سو
سلام دوباره عزیزم....براتون جزهای 12 و 13 رو گذاشتم....کافیه یکبار در طول ماه مبارک رمضان به نیت ختم قرآن گروهی این دو جز رو بخونین...در دو ستون اسمتون رو نوشتم....تا دو ثواب ختم قرآن گروهی رو داشته باشین....
سلام!
مرررسی از لطفتون. اجرتون با امام زمان(عج)...
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
فاتحی هوشیارم من
چشم به راه‌ خورشید تا بشکوفد طلایی‌رنگ
و در شکوه سپیده‌دم
ایستاده‌ام تنها در هاله‌ای غرورآگین
...
اندره آدی
Designed By Erfan Powered by Bayan