- سه شنبه ۱۸ ارديبهشت ۹۷
- ۱۲:۵۷
از بین کتابهایی که از نمایشگاه خریدم، اول "منگی" را خواندم. امروز بعد کلاس برنامه نویسی در سایت دانشگاه تمام شد. هم طراحی روی جلد جالبی داشت و هم کوتاه بود.
اوایل کتاب به خاطر زبان محاوره اذیت میشدم. اما بعد از یکی دو فصل عادت کردم. کتاب متوسطی بود؛ در عین حال جذاب.
+به هرحال، من زندگیم رو اینجا به پایان نمیرسونم، این حتمییه. یه روز،میرم جاهای دیگهای رو هم ببینم، حتی اگه بگن همه جا عین همه، حتی اگه بکن جاهای بدتر از اینجا هم هست. هرچی با خودم کلنجار میرم، نمیتونم اینا رو باور کنم، این حرفها رو.📖
+من کنار خط آهن بازی کردهام، از دکلها بالا رفتهام، تو حوضهای تصفیه آبتنی کردهام. و بعدها، عشق رو تو قبرستون ماشینها تجربه کردهام، رو صندلیهای جرحوردهی اسقاطیها. خاطرههایی که دارم شبیه پرندههایی هستن که افتادهان تو نفت سیاه، ولی به هرحال، خاطرهان. آدم به بدترین جاها هم وابسته میشه، این جورییه. مثل روغن سوختهی ته بخاریها.📖
+پشهها هم اشتباه نکرده بودن. بهشت که میگن، همونجا بود. اونا هم دسته جمعی سروکلهشون پیدا میشد، دیگه پشهای جای دیگه باقی نمیموند. تموم روز اونقدر خونمون رو میمکیدن که مثل گچ، سفید میشدیم. البته همهما لاغر مردنی بودیم و تورگهامون فقط اندازهی خودمون خون داشتیم. یه نیش اضافی باعث میشد چشمهامون چپ بشه.📖
+کافییه نخ ماهیگیری رو بندازی تو آب، بعد چند ثانیه، چوب پنبهی قلاب حتما میره پایین. این ماهیهااحمقتر از ماهیهای جاهای دیگه نیستن، موضوع این نیست، تنها چیزی که اونا میخوان اینه که از آب بیاریشون بیرون، از اونجا خلاصشون کنی.📖
+همین، زیاد سخت نبود. ولی، سخت بود، لعنتی.📖
+اونقدر خاطره از خودم درآوردم که دستآخر قصهی خودمونرو باور کردم، ولی اینجاش عجیبه که این باور بهم قوت قلب نمیداد که برم باهاش حرف بزنم. برعکس، روزبهروز شلتر میشدم. ما همینجوری خوشبخت بودیم، جامون تو سر من گرم و نرم بود. نمیتونستیم بهتر از این باشیم. پس چه فایدهای داشت؟📖
+هرچی بیشتر تکون میخوریم، بیشتر فرو میریم. شاید هم امروز هیچ وقت تموم نمیشه.📖
+تو خونهی ما، هرسال، بهم میگفتن بابا نوئل نمیآد چون بدجوری مریضه و شاید حتی تا آخر زمستون هم زنده نمونه. تا اینکه یه روز، واسه اینکه کلاً خیالشون راحت شه، بهم گفتن بابا نوئل مرده و هیچکس هم جاشرو نگرفته. و همهچی حل و فصل شد.📖
- ۱۵۶