- پنجشنبه ۲۰ آبان ۰۰
- ۱۸:۳۳
امروز دایی حسن آب پاکی را ریخت روی دستم و گفت هیچ راهی وجود ندارد!
فکر میکردم وقتی این را بشنوم، اشک از چشمانم جاری شود یا موقع بلندشدن از روی صندلی ضعف کنم و کارم به بیمارستان بکشد یا ...
اما هیچ کدام از این اتفاقها نیفتاد. نه این که تا عمق وجودم ناراحت نشدم، یا حالم بد نشد یا ... نه! فقط مثل همیشه هیچ چیز بروز ندادم و خودم را کنترل کردم و حتی با لبخند از دایی حسن تشکر کردم و از دفترش بیرون آمدم.
از اداره که بیرون آمدم، درست در خلاف جهتی که به خانه میرسید، شروع کردم به قدم زدن. باران نم نم میبارید و همه جا خلوت بود. اشک هایم راه گرفتند و یواش یواش به هق هق افتادم. خیابان آ پ را به سمت بالا می رفتم و با صدای بلند گریه می کردم. ابرها آنقدر پایین آمده بودند که قله کوهها از بالایشان پیدا بود. برگهای زر و نارنجی در زیر قطرات باران از درختهاجدا می شدند و روی زمین می افتدند. و من در زیر نم نم باران راه می رفتم و می گریستم. همه چیز مانند فیلم های ملودرام بود! به جز پایان ماجرا... چون برخلاف فیلمها هیچ معجزه ای رخ نداد و من آنقدر گریستم که اشک هایم تمام شد.
من همیشه از سیستم آپ بدم می آمد و مدام از خودم می پرسیدم سپیده تو درست در وسط آپ چه کار می کنی؟ سپیده با رویاهایت چه کار کردی؟ سپیده چه بلایی بر سر خودت آوردی؟ آه سپیده بیچاره...
قلبم شکسته بود و نیاز به تسلی داست. مثل همیشه خودم را تسلی دادم و گفتم هنوز راه های دیگری هم هست، برای ناامید شدن رود است. حتی اگر هم نشود، دنیا که به آخر نمی رسد. تو فرصت های بیشتری هم داری. شاید چند سال دیگر...
- ۲۳