- پنجشنبه ۱۱ آذر ۰۰
- ۲۱:۴۴
از پیش مامان که میخواستم برگردم خانه، باران شدیدی میبارید. من هم راهم را کج کردم و درست در خلاف مسیری که به خانه منتهی میشد، به راه افتادم. میخواستم از میدان آزادی دور بزنم و برگردم، اما باز هم در خلاف جهت آن به راه افتادم و به هر حال کلی راهم را دور کردم تا در زیر باران قدم بزنم. قدم زنان و با سرعت بسیار کمی راه میرفتم و هر چند متر یک بار هم میایستادم. پاهایم توان راه رفتن نداشت، سردم بود، در زیر باران خیس شده بودم اما باز هم دلم می خواست در همان وضعیت باقی بمانم! دلم میخواست یک صندلی داشتم و درست همانجا گوشه پیادهرو میگذاشتم و برای ساعتها رویش مینشستم. به خودم فکر میکردم و اتفاقاتی که این مدت برایم افتاده و تصمیماتی که گرفتهام. به این فکر میکردم که این مسیر به هر جایی ختم بشود و در هفته ی آینده هرچه که بشود، این روزها تاثیری بر من گذاشته است که برگشتناپذیر است؛ مثل حسی که آن روز در اداره کل نسبت به آ پ تجربه کردم؛ یا حس عجیبی که در رابطه با دانشگاه تجربه کردم. این که درست در زمانی که فکر میکردم به همهی آنچه که چندسال منتظرش بودهام رسیدم و تنها کافیست دستم را درازکنم تا لمسش کنم. حتی لمسش هم کردم؛ اما ناگهان همه چیز تغییر کرد و در وضعیتی قرار گرفتم که نسبت به هدفم از همیشه دورتر بودم. شبیه به آن شخصیت در عصر یخبندان که بعد از کلی تلاش به بلوط میرسید اما درست در همان لحظهی رسیدن، یک اتفاق باورنکردنی میافتاد و مثلا زمین نصف میشد و آن شخصیت در یک تکه زمین قرار می گرفت و بلوط در طرف دیگر! بله به من هم گفتند برو هشت سال دیگر بیا تا اجازه بدهیم بروی درس بخوانی...
به این فکر میکردم که من تمام تلاشم را کردم، هیچ جایی از مسیرم منحرف نشدم، حتی به ازدواج هم فکر نکردم و دربرابر درخواست های دیگران حتی لحظه ای هم دو دل نشدم، هر اتفاقی که افتاد من به مسیرم ادامه دادم، بخشی از مسیر را دویدم، بخشی را قدمزنان طی کردم، بخشی را افتان و خیزان رفتم؛ اما هیچ وقت از آن منحرف نشدم. و حالا قرار است کی به آن برسم؟!
هله نومید نباشی که تو را یار براند
گرت امروز براند نه که فردات بخواند
در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جا
ز پس صبر تو را او به سر صدر نشاند
و اگر بر تو ببندد همه رهها و گذرها
ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند
و "فردا" دقیقا چه زمانی فرا میرسد؟ چند روز دیگر؟ چند سال دیگر؟ یا ...
+ هر دم از این باغ بری میرسد:
It is just human nature to take time to connect the dots, I know that. But I also know that there can be a day of reckoning when you wish you had connected the dots more quickly.
با این حالم دیگه تحمل سرزنش را نداشتم...
+ دوباره دلم میخواد برم زیر بارون؛ اما این بار قدم نزنم، فقط و فقط گریه کنم.
- ۱۹