- يكشنبه ۱۹ آبان ۹۸
- ۲۲:۱۲
+ میترسم. نکند دوباره در آن گرداب بلغزم...
+ایمان آن بلندای روشن و نورانی است که هر از چندگاهی در پس ابرهای تردید گمش میکنم.
+ایمان همان خلایی ست که وجودم را تهی کرده. نمیدانم به دنبال چه چیزی به دور خود میچرخم. سرگردان و حیران و گمگشته هستم بدون کوچکترین ادراکی. کاملا کور.
به یاد ندارم که برای چه پا به اینجا گذاشته بودم. اکنون به جبر در راهی بدون برگشت هستم که نمیدانم از کجا شروع شده و به کجا میانجامد. هیچ آشنایی نیست ک دستم را بگیرد. همه غریبه هستند؛ حتی آشناها.
مه روی سینهام سنگینی میکند. هوایی برای تنفس نیست. آخر این ابرهای متراکم خفهام میکند.....
- ۱۰۶