- پنجشنبه ۹ آذر ۹۶
- ۲۳:۵۷
همین الان یک ساعت تایپ کردم ولی پاک شد😭😢😓😵😳😡😱😨
- ۱۴۸
این چه وضع دانشگاهه؟! آخه آزمایشگاه دیگه باااااید هود داشته باشه. امروز عصر انگار داعش حمله شیمیایی کرده بود!
+مگه داعش می تونه به ایران حمله کنه؟!😅
+اصن داعش دیگه نابود شده!😂
+تو آزمایشگاه شیمی آزمایش انجام دادند، بعد کل ساختمان آموزش رو بوی انیدریداسید برداشته!😕
+خوابگاه هم بوی سرکه می ده!😒
+جوری نفسم گرفت که داشتم خفه می شدم.😐
+هنوز زنده ام!😊
بعد یک هفته برگشتم خوابگاه. البته دقیق ترش می شه ۸ روز.
اتاق تقریبا کن فیکون شده. بچه ها یه میز شش نفره آوردند تو اتاق. دیگه جای تکون خوردن تو اتاق نیست. فکر می کنم اگه الان من از طبقه دوم تخت یه سوزن پرتاپ کنم پایین، به زمین نرسه! اصن یه وضعیه!!
+توی اتاق باید مثل خرچنگ راه رفت؛ تازه ترافیک هم داریم!😨
امروز رفتیم خونه عمه یاسمین برای بسته بندی کمک های مردمی برای زلزله زدگان کرمانشاه. یه عالمه لباس اونجا بود. شاید ۵ تا ۱۰ درصد لباس ها نو بودند. حدود ۶۰ درصدشون که اصلا مناسب پوشیدن نبود! ما هم بقیه که بهتر بودند را بسته بندی کردیم. بعضی هاشون رو که شکافته بودند دوختیم، بعضی ها را هم اتو کردیم. کفش هایی هم که نو نبودند را شستیم. روی بسته ها هم نام محتویاتش را می نوشتیم؛ شال و روسری، پالتو، چادر، بلوز و... . یه کت دامن قرمز زنانه هم بود. مهدیه پیشنهاد داد روش بنویسیم: کت دامن قرمز با یقه گلابی!
+مردم اونجا فکر نمی کنم حس خوبی نسبت به لباس دست دوم داشته باشند. هرچی باشه خودشون تا همین هفته پیش خونه زندگی داشتند.😢
+ای کاش همه ما یاد می گرفتیم که کمک نقدی بکنیم یا حداقل وسایلی را که خودمون دیگه حاضر به استفاده نیستیم دیگه ندیم.😐
+البته اون هایی را که بسته بندی کردیم بد نبودند؛ اما لیاقت مردم ما بیشتر از این حرف هاست.🙁
+برای افطار من امیر مهدی رفت نون تازه خرید. نون سنگک که یه طرفش کنجد بود و طرف دیگه تخمه آفتابگردون! 😋
از اراک که بر می گشتیم یه پیرزنی سر جاده بود منتظر ماشین. ما هم سوارش کردیم. می خواست بره عیادت دامادش که روستا بغلی زندگی میکرد. اسم روستا بلاورجان بود. یه پیرزن واقعی بود، اون هم از نوع روستاییش. با لپ های گلی و دندون طلا و پیراهن گلدار و روسری سفید و یه عصا. از همه مهم تر این که مدام من و بابا را با لهجه محلی دعا می کرد و می گفت: خدا بهتون سلامتی بده! سلامت باشید! بختتون بلندتر از آفتاب و مهتاب!
+میشه گفت دیگه راه برگشت ندارم. چون امروز صبح تعهد محضری دادم. آقا مهدی هم ضامنم شد.😕
+دکتری که امروز رفتم پیشش دستش مشکل داشت. یعنی انگشت های یکی از دست هاش قد یه بند انگشت بودند. حدود یک ساعت دیر کرد چون عمل جراحی که داشته طول کشیده بوده. متخصص قلب بود.😌
از اراک که بر می گشتیم یه پیرزنی سر جاده بود منتظر ماشین. ما هم سوارش کردیم. می خواست بره عیادت دامادش که روستا بغلی زندگی میکرد. اسم روستا بلاورجان بود. یه پیرزن واقعی بود، اون هم از نوع روستاییش. با لپ های گلی و دندون طلا و پیراهن گلدار و روسری سفید و یه عصا. از همه مهم تر این که مدام من و بابا را با لهجه محلی دعا می کرد و می گفت: خدا بهتون سلامتی بده! سلامت باشید! بختتون بلندتر از آفتاب و مهتاب!
+میشه گفت دیگه راه برگشت ندارم. چون امروز صبح تعهد محضری دادم. آقای م هم ضامنم شد.😕
+دکتری که امروز رفتم پیشش دستش مشکل داشت. یعنی انگشت های یکی از دست هاش قد یه بند انگشت بودند. حدود یک ساعت دیر کرد چون عمل جراحی که داشته طول کشیده بوده. متخصص قلب بود.😌
رفتم اداره که دوباره فایل اسکن عکس رو تحویل بدم. آقای دهنوی کد بالا رو داد و گفت: با این تا ۴۰ سال کار داری. کد پرسنلی ته.
+با این که ذوقش رو دارم و دلم می خواد حفظش کنم، حافظه ام یاری نمی کنه😕
+حالا چرا ۴۰؟ خب شاید بخوام بیشتر عمر کنم.👻
+گفت احتمالا از آذر حقوق داری؛ الان این حرف کژتابی داره: آذر حقوق کل پاییز را واریز می کنن یا این که حقوق مهر و آبان را کلا نمیدن؟🔫😐
+تازه می خواستم به مهرمحمدی* پیشنهاد بدم به ما که تو شرافتیم سختی کار تعلق بگیره.😎
*سرپرست دانشگاه فرهنگیان هستند...
نمی دونم چرا الان آرومم! با وضعیت هموطن های کرمانشاهی و این که امشب رحلت پیامبر(ص) و شهادت امام مجتبی(ع) هست، اگه کسی دق بکنه جای تعجب نداره...
+امیر برای حفاظت از محموله های امدادی رفته کرمانشاه. انشاءالله سالم برگرده😟
+یکی از پاسدار ها در حین امداد رسانی دچار ایست قلبی شده...😔
+امروز کارهای استخدامم رو شروع کردم. باورم نمیشه تا چند هفته دیگه یه جورایی کارمند می شم😨