- شنبه ۲۱ مهر ۰۳
- ۲۱:۱۰
- ۷
امروز در حالی که دراز کشیده بودم و سرم را روی پای مهدی گذاشته، به این فکر کردم که من چقدر خوشبختم! روزی آرزوی این زندگی را داشته ام و خوشبختی را دقیقا همینجور تعریف میکرده ام. اصلا همه چیز خیلی رویایی است ولی من توجه نمیکنم.
صبح در کنار مهدی بیدار شدم و با دیدنش قند در دلم اب شد.
خمیر شیرینی نخودچی را که روز قبل آماده کرده بودم، قالب زدم و پختم.
چای دم کردم و با همسری که عاشق هم هستیم صبحانه خوردیم.
ظرفها را در ماشین گذاشتم و آشپزخانه دلخواهم را مرتب کردم.
با مهدی به گلدانهایمان رسیدگی کردیم.
در حالی که مهدی سرگرم کارهای دانشگاه بود، من ناهار آماده کردم.
روی مبل دراز کشیدم و سرم را روی پای مهدی گذاشتم او هم شروع به نوازش من کرد.
همه این اتفاقات ریز و درشت، تکههای خوشبختی من هستند.
بعد از مهمانی به اصرارهای خانواده مهدی برای شب ماندن، نه گفتم و آمدم بیرون.
تنهایی دور زدم و وقتی از رانندگی خسته شدم، آمدم سمت خانه. الان نزدیک نیم ساعت است که رسیدهام. البته تا دم در رسیدهام و هنوز پیاده نشدهام. نشستم در ماشین و چند آهنگ از همایون شجریان گوش دادم. بعد خسته شدم و قطعش کردم. اماهنوز پیاده نشدهام. دلم نمیخواهد به خانه بروم. دلم نمیخواهد به هیچ جایی بروم. از طرفی از در ماشین نشستن هم خسته شدهام و چون دیروقت است،کمی احساس ناامنی دارم.
مشکل از مکان نیست. دلم میخواهد مهدی میبود. به آغوشش پناه میبردم و آرام میگرفتم. به صدای تنفسش گوش میسپردم یا سرم را روی سینهاش میگذاشتم و صدای قلبش را میشنیدم.
تحمل دوریش برایم سخت شده. دیشب آسان تر گذشت اما قرار بود امروز از ماموریت برگردد و چون روی آمدنش حساب کرده بودم، الان اذیتم.
جای خالیش را مثل یک حفره در قلبم حس میکنم.