- يكشنبه ۲۳ ارديبهشت ۹۷
- ۰۸:۱۷
- ۱۲۰
ای کاش این لحظات تا ابدیت طول میکشیدند و تمام نمیشدند. ثانیه ها کش میآمدند و به قرنها مبدل میشدند. ای کاش این حس خوب همیشگی بود...
دلم میخواهد بمانم. این زمان و این مکان، بهترین است.
اگر بروم و دیگر برنگردم چه؟ اگر فراموش شوم، اگر آنقدر پست شوم که اذن دخول به حریم نداشته با شم چه؟
اشک امانم را بریده. کار دیگری از دستم برنمبیآید. دلم میخواهد بمانم. دلم میخواهد بمانم. دلم میخواهد بمانم. دلم میخواهد بمانم. دلم میخواهد بمانم. دلم میخواهد بمانم. دلم میخواهد بمانم. دلم میخواهد بمانم. دلم میخواهد بمانم. دلم میخواهد بمانم. دلم میخواهد بمانم. دلم میخواهد بمانم. دلم میخواهد بمانم. دلم میخواهد بمانم. دلم میخواهد بمانم. دلم میخواهد بمانم. دلم میخواهد بمانم. دلم میخواهد بمانم. دلم میخواهد بمانم. دلم میخواهد بمانم. دلم میخواهد بمانم. من نمیتوانم بروم. من نمیتوانم بروم. من نمیتوانم بروم. من نمیتوانم بروم. من نمیتوانم بروم. من نمیتوانم بروم....
برای اولین بار به شغلم افتخار کردم!
اون هم وقتی که رهبر عزیزمون فرمودند: من خودم به دیدار دانشجومعلمان میرم.
+هرچند که ظرفیت مرکز ما کاهش یافت و من توفیق حضور نداشتم😢
+باورنکردنیه اما عازم مشهدم😄
از بین کتابهایی که از نمایشگاه خریدم، اول "منگی" را خواندم. امروز بعد کلاس برنامه نویسی در سایت دانشگاه تمام شد. هم طراحی روی جلد جالبی داشت و هم کوتاه بود.
اوایل کتاب به خاطر زبان محاوره اذیت میشدم. اما بعد از یکی دو فصل عادت کردم. کتاب متوسطی بود؛ در عین حال جذاب.
+به هرحال، من زندگیم رو اینجا به پایان نمیرسونم، این حتمییه. یه روز،میرم جاهای دیگهای رو هم ببینم، حتی اگه بگن همه جا عین همه، حتی اگه بکن جاهای بدتر از اینجا هم هست. هرچی با خودم کلنجار میرم، نمیتونم اینا رو باور کنم، این حرفها رو.📖
+من کنار خط آهن بازی کردهام، از دکلها بالا رفتهام، تو حوضهای تصفیه آبتنی کردهام. و بعدها، عشق رو تو قبرستون ماشینها تجربه کردهام، رو صندلیهای جرحوردهی اسقاطیها. خاطرههایی که دارم شبیه پرندههایی هستن که افتادهان تو نفت سیاه، ولی به هرحال، خاطرهان. آدم به بدترین جاها هم وابسته میشه، این جورییه. مثل روغن سوختهی ته بخاریها.📖
+پشهها هم اشتباه نکرده بودن. بهشت که میگن، همونجا بود. اونا هم دسته جمعی سروکلهشون پیدا میشد، دیگه پشهای جای دیگه باقی نمیموند. تموم روز اونقدر خونمون رو میمکیدن که مثل گچ، سفید میشدیم. البته همهما لاغر مردنی بودیم و تورگهامون فقط اندازهی خودمون خون داشتیم. یه نیش اضافی باعث میشد چشمهامون چپ بشه.📖
+کافییه نخ ماهیگیری رو بندازی تو آب، بعد چند ثانیه، چوب پنبهی قلاب حتما میره پایین. این ماهیهااحمقتر از ماهیهای جاهای دیگه نیستن، موضوع این نیست، تنها چیزی که اونا میخوان اینه که از آب بیاریشون بیرون، از اونجا خلاصشون کنی.📖
+همین، زیاد سخت نبود. ولی، سخت بود، لعنتی.📖
+اونقدر خاطره از خودم درآوردم که دستآخر قصهی خودمونرو باور کردم، ولی اینجاش عجیبه که این باور بهم قوت قلب نمیداد که برم باهاش حرف بزنم. برعکس، روزبهروز شلتر میشدم. ما همینجوری خوشبخت بودیم، جامون تو سر من گرم و نرم بود. نمیتونستیم بهتر از این باشیم. پس چه فایدهای داشت؟📖
+هرچی بیشتر تکون میخوریم، بیشتر فرو میریم. شاید هم امروز هیچ وقت تموم نمیشه.📖
+تو خونهی ما، هرسال، بهم میگفتن بابا نوئل نمیآد چون بدجوری مریضه و شاید حتی تا آخر زمستون هم زنده نمونه. تا اینکه یه روز، واسه اینکه کلاً خیالشون راحت شه، بهم گفتن بابا نوئل مرده و هیچکس هم جاشرو نگرفته. و همهچی حل و فصل شد.📖
"آن سوی ابرها" یکی از بهترین فیلمهایی بود که تا به حال دیدهام. واقعا هنرمندانه بود. احسنت به مجید مجیدی که تونسته بود زشتیهاو زیباییها را این قدر بی نظیر به هم بیامیزه و به تصویر بکشه! بازی نور و رنگ و سایه و موسیقی من را میخکوب کرده بود.
+با این که ساعت ورود به خوابگاه تموم شده بود و من و زینب کلی دیر رسیدیم، اما اگر دو ساعت دیگه هم طول میکشید، دوتامون با فراغ بال سینما سپیده را ترک نمیکردیم:)
کوچ تا چند؟!
مگر میشود از خویش گریخت؟
"بال" تنها غم غربت به پرستوها داد...*
+از امروز به صورت یههویی و در راستای حمایت از کالای ایرانی تصمیم گرفتم که دیگه در بلاگفا پست نذارم و کوچ کنم به بیان. البته چند ماهی میشه که دلم میخواست این کار را کنم اما سیستم مهاجر بیان با من سر ناساز گاری داره و بعد از چندین بار تلاش موفق نشدم مطالبم را منتقل کنم.
+امید که بتوانم در آیندهای نه چندان دور مطالبم را هم بیارم:)
*فاضل نظری
رها رها رها من
یکشنبه_۲۷/۱۲/۹۶
حدود ۳۰ ساعته که توی راهم و هنوز هم به مقصد نرسیدم.
لب ساحل و سهپا و جزیره هرمز و شناور و بندر عباس و قطار و تهران و راه آهن و ترمینال جنوب و اتوبوس و...
بعد از همه ی این ها باز هم توی جاده هستم و نمی تونم بگم که از راه خسته شدم. چون الان با دیدن غروب آفتاب تو جاده لذت میبرم.
حس خوبی دارم؛ حس سبکی و بدون تعلق بودن و رهایی...
+ دلم گرفته ای دوست! هوای گریه با من
گر از قفس گریزم، کجا روم کجا من؟
کجا روم، که راهی به گلشنی ندانم
که دیده بر گشودم به کنج تنگنا، من
نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج رها رها رها من
ز من هرآنکه او دور چو دل به سینه نزدیک
به من هر آنکه نزدیک از او جدا جدا من
نه چشم دل به سویی نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی به یاد آشنا من
ز بودنم چه افزود؟ نبودنم چه کاهد؟
که گویدم به پاسخ که زنده ام چرا من؟
ستاره ها نهفتم در آسمان ابری
دلم گرفته ای دوست! هوای گریه با من ...
سیمین بهبهانی
+ای کاش بتونم در تک تک لحظات زندگیم همین قدر سبک و بدون تعلق باشم...