- يكشنبه ۲۸ آذر ۰۰
- ۲۳:۰۰
در پاییز ۱۴۰۰ یادگرفتم که خیلی چیزها از آنچه به نظر میرسند، سختترند! مثل شاغل بودن، معلم بودن، ریاضی درس دادن، ارشد خواندن و ...
+خسته ام،
خسته ام،
خیلی خسته ام...
- ۳۱
در پاییز ۱۴۰۰ یادگرفتم که خیلی چیزها از آنچه به نظر میرسند، سختترند! مثل شاغل بودن، معلم بودن، ریاضی درس دادن، ارشد خواندن و ...
+خسته ام،
خسته ام،
خیلی خسته ام...
داشتم با بابا درباره کار و آینده زندگی و ... صحبت میکردم.
گفتم: فاطمه میگه وکالت هم فایده نداره.
بابا گفت: وقتی اول کار دفتر آن چنانی می زنه همین میشه.
من گفتم: چرا نباید بزنه؟ چرا آدم باید همیشه در حداقلها زندگی کنه؟
و درست در همین لحظه بود که گند زدم! منظورم این بود که باید بلندپرواز باشیم و به پیشرفت فکر کنیم و ...؛ اما بابا برداشت دیگهای کرد و با ناراحتی گفت: حالا تو زندگی بعضی چیزها را میفهمید. می فهمید که زندگی حداقلی چی هست.
من نمیخولستم به بابا بگم تا الان زندگی ما حداقلی بوده؛ ولی خب بابا این برداشت را کرد و ناراحت شد. حق هم داشت ناراحت بشه. کلی برای زندگی دخترت زحمت بکشی و آخرش دخترت بهت بگه این زندگی حداقلی بود؟! ولی به خدا منظور من این نبود...
+یه کم تلاش کردم ماستمالی کنم؛ اما به جایی نرسید :(
در رشته ما دانشگاه تربیت مدرس چهارمین داشگاه معتبر کشور هست. و خب این دانشگاه به عنوان دانشگاه سطح یک کشور هم هست.
با همه اینها من اگر امسال مجبور بشم انصراف بدم و بعدا بخوام دوباره ارشد شرکت کنم، بیشتر تلاش میکنم تا باز هم دانشگاه بهتری قبول بشم؛ شاید که این مشکلات وحود نداشته باشد...
از پیش مامان که میخواستم برگردم خانه، باران شدیدی میبارید. من هم راهم را کج کردم و درست در خلاف مسیری که به خانه منتهی میشد، به راه افتادم. میخواستم از میدان آزادی دور بزنم و برگردم، اما باز هم در خلاف جهت آن به راه افتادم و به هر حال کلی راهم را دور کردم تا در زیر باران قدم بزنم. قدم زنان و با سرعت بسیار کمی راه میرفتم و هر چند متر یک بار هم میایستادم. پاهایم توان راه رفتن نداشت، سردم بود، در زیر باران خیس شده بودم اما باز هم دلم می خواست در همان وضعیت باقی بمانم! دلم میخواست یک صندلی داشتم و درست همانجا گوشه پیادهرو میگذاشتم و برای ساعتها رویش مینشستم. به خودم فکر میکردم و اتفاقاتی که این مدت برایم افتاده و تصمیماتی که گرفتهام. به این فکر میکردم که این مسیر به هر جایی ختم بشود و در هفته ی آینده هرچه که بشود، این روزها تاثیری بر من گذاشته است که برگشتناپذیر است؛ مثل حسی که آن روز در اداره کل نسبت به آ پ تجربه کردم؛ یا حس عجیبی که در رابطه با دانشگاه تجربه کردم. این که درست در زمانی که فکر میکردم به همهی آنچه که چندسال منتظرش بودهام رسیدم و تنها کافیست دستم را درازکنم تا لمسش کنم. حتی لمسش هم کردم؛ اما ناگهان همه چیز تغییر کرد و در وضعیتی قرار گرفتم که نسبت به هدفم از همیشه دورتر بودم. شبیه به آن شخصیت در عصر یخبندان که بعد از کلی تلاش به بلوط میرسید اما درست در همان لحظهی رسیدن، یک اتفاق باورنکردنی میافتاد و مثلا زمین نصف میشد و آن شخصیت در یک تکه زمین قرار می گرفت و بلوط در طرف دیگر! بله به من هم گفتند برو هشت سال دیگر بیا تا اجازه بدهیم بروی درس بخوانی...
به این فکر میکردم که من تمام تلاشم را کردم، هیچ جایی از مسیرم منحرف نشدم، حتی به ازدواج هم فکر نکردم و دربرابر درخواست های دیگران حتی لحظه ای هم دو دل نشدم، هر اتفاقی که افتاد من به مسیرم ادامه دادم، بخشی از مسیر را دویدم، بخشی را قدمزنان طی کردم، بخشی را افتان و خیزان رفتم؛ اما هیچ وقت از آن منحرف نشدم. و حالا قرار است کی به آن برسم؟!
هله نومید نباشی که تو را یار براند
گرت امروز براند نه که فردات بخواند
در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جا
ز پس صبر تو را او به سر صدر نشاند
و اگر بر تو ببندد همه رهها و گذرها
ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند
و "فردا" دقیقا چه زمانی فرا میرسد؟ چند روز دیگر؟ چند سال دیگر؟ یا ...
+ هر دم از این باغ بری میرسد:
It is just human nature to take time to connect the dots, I know that. But I also know that there can be a day of reckoning when you wish you had connected the dots more quickly.
با این حالم دیگه تحمل سرزنش را نداشتم...
+ دوباره دلم میخواد برم زیر بارون؛ اما این بار قدم نزنم، فقط و فقط گریه کنم.
ساعت ۷ صبح از خواب بیدار شده ام و الان از نیمه شب هم گذشته. به شدت خسته ام؛ اما هنوز بیدارم. بیدارم و "شبت خوش باد" علی تفرشی را گوش می کنم و اشک هایم روان است.
صبح کلاس محازی داشتم، بعد به جلسه دبیران مدرسه رفتم، بعد در کلاس مکانیک کوانتوم شرکت کردم. بعد محتوای آموزشی آماده کردم. بعد تا ۱۲ شب سوال طرح کردم. از فرط خستگی رو به بیهوشی هستم...
اما خوابم نمی برد. داشتم به حقوق این ماهم که امشب واریز شد فکر می کردم. سیصد و نود و خردهای! با این حجم کاری من، واقعا دلگرم کنند بود! حتی پول آژانس مدرسه را هم کفاف نمی دهد! ماه پیش قسط اورتودنسی را پرداخت نکردم و قرار است این ماه دو قسط (۸۰۰تومان) واریز کنم! یک پلاک شکسته هم دارم! قسط لپتاپ (حدود ۳۷۰ تومان) تومن هم باید بدهم! گوشیم هم که نابود است و یکی از کلاسهای امروز را اصلا نتوانستم برگزار کنم و باید یک گوشی هم بخرم! ترم دوم شرح غزلیات شمس هم که فقط ۱۵۰ بود را ندارم بدهم و هنوز ثبت نام نکردهام! دو تومن هم به بابا بدهکارم که قرار بود ماهی یک تومن بپردازم!
آن وقت آ.پ اجازه نمی دهد من درس بخوانم از ترس این که یک وقت مجبور نشود مدرکم را اعمال کند و مشمول افزایش حقوق شوم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!