- جمعه ۶ فروردين ۰۰
- ۰۹:۴۰
- ۳۶
امروز کلاس ریاضی نداشتم. برای مشاوره به مدرسه رفتم و با دو دانش آموز صحبت کردم. دانش آموز اول سارا بود؛ پایه یازدهم انسانی. وقتی از برنامه روزانه اش پرسیدم و او جدول برنامه اش را نشانم داد، متعجب شدم.
واقعا چنین دانش آموزانی از نسل شهید چمران هستند و بار انقلاب را همین هاست که به دوش می کشند. خیلی ها در رفاه و آسایش غوطه ور هستند و دم از محرومیت می زنند و به نام همین محرومان تیشه به ریشه انقلاب می زنند. اما این جا می توان لمس کرد که ریشه های انقلاب همین مردم هستند و با تمام وجودشان پای انقلاب ایستاده اند.
مشاوره دومی که داشتم، خیلی تلخ بود. یکی از دانش آموزان فعال کلاس دهم که همیشه سر کلاس ریاضی جواب سوال ها را می دهد. برایم از استرس و نگرانی اش گفت. این که پدرش تریاک مصرف می کند و ناراحتی اعصاب دارد و با مادرش دعوا می کند. این که بارها به او گفته که این درس خواند ها فایده ای ندارد و او هیچ کاره ای نخواهد شد. اما او امید داشت و تلاش می کرد و گفت که مادرش پشتیبانش است.
وقتی این چیزها را می بینم، از خودم می پرسم که جایگاه عدالت آموزشی کجاست؟ در چنین شرایطی عدالت آموزشی آن قدر دور است که آیا اصلا می توان به آن دست یافت؟ چنین چیزی شدنی هست؟
عقلم از پاسخ دادن به چنین پرسش هایی ناتوان است، اما می دانم وظیفه دارم که تلاش کنم. حتی اگر قرار باشد خلاف جریان سیستم آموزشی شنا کنم، حتی اگر نتیجه ی کارم کمتر باشد از کاهی در مقابل کوه، به هر حال نباید نشست و دست بر روی دست گذاشت، باید کاری کرد. بالاخره یک نفر هم که با ورود به دانشگاه از لحاظ فرهنگی و اجتماعی رشد کند، خیلی مهم است. همان یک نفر می واند روی خواهر و برادرانش تاثیر بگذارد؛ می تواند فرزندانش را به گونه ای دیگر تربیت کند؛ می تواند...
دیروز جزوه های کپی گرفته شده ی کلاسم به دستم رسید. نمونه سوالات و توضیحات و نکات را روی برگه هایی نوشته بودم و به آقای صادقی داده بودم تا برای دانش آموزان تکثیر کند. اول که وارد کلاس شدم، دانش آموزان کمی نگران شدند و فکر کردند که می خواهم ازشان امتحان بگیرم؛ اما بعد از توضیحی که بهشان دادم، خیالسان راحت شد و آرام گرفتند.
وقتی داشتم برگه ها را پخش می کردمف یکی از دانش اموزها حرف عجیبی زد، خیلی عجیب! او گفت: "خانم چرا این برگه ها را به خاطر ما اصراف می کنید؟ ما ارزش این ها را نداریم... " هیچ کدام از دانش آموزان هم واکنشی به او نشان ندادند.
من اما با اندکی تندی بهشان گفتم که دیگر این حرف را نزنند. ارزش آن ها به عنوان یک دانش آموز خیلی بالاتر از این حرف هاست. علاوه بر این، آن ها به عنوان دختر شایستگی چیزهای زیادی را دارند و اصلا هر چه قدر که برایشان فراهم شود، بازهم کم است و ...
یادم است وقتی خودم دانش آموز بودم، در مدرسه نمونه درس می خواندم. مدرسه مان مجهز به تخته هوشمند بود. کتابخانه ای هم داشت. دو آزمایشگاه داشت: یکی زیست و دیگری شیمی و فیزیک. من و دوستانم مدام درآزمایشگاه شیمی و فیزیک بودیم و با مواد و وسایل آن آزمایش می کردیم. علاوه بر آن آزمایشگاه پژوهشسرای دانش آموزی هم بود و مواد و دستگاه هایی مانند آون و سانتریفیوژ و ... داشت. معلمان مدرسه مان هم تقریبا خوب بودند. همچنین اکثرمان برای دروس اصلی پیش معلمان بهتری کلاس کنکور می رفتیم. در آزمون آزمایشی هم شرکت می کردیم و مشاور و پشتیبان داشتیم و ...
همه ی این ها را گفتم که مشخص شود امکاناتمان معمولی و یا حتی خوب بود. با این حال همیشه مطالبه گر بودیم و می خواستیم بهتر از آن را داشته باشیم؛ چه در امکانات فیزیکی و چه در معلم و ... . این روحیه مان می توانست دلایل مختلفی داشته باشد؛ مثل این که تحت تاثیر رسانه ها فکر می کردیم کشورمان چه قدر محروم است و در کشورهای دیگر همه چیز در بهترین حالت ممکن است. یا حتی این حس را نسبت به شهرهای بزرگ تر مانند تهران داشتیم. یا قناعت نداشتیم. یا عادت کرده بودیم نسبت به همه چیز غر بزنیم. یا ... . هرکدام از این ها و میزان تاثیرشان را می توان بررسی کرد. اما یک چیز دیگر هم وجود داشت؛ این که ما برای خودمان به عنوان یک دانش آموز ارزش قائل بودیم و فکر می کردیم حق داریم شرایطمان بهتر از این ها باشد. درست هم می گفتیم ما لیاقتمان بیشتر از این حرف ها بود. همان طور که لیاقت این دانش آموزان هم خییییییلی بیشتر از آنی است که دارند.
اما نمی دانم چرا خودشان این را باور ندارند. چرا ایمان ندارند که شایستگیشان بالاتر از وضع موجود است. خیلی هایشان چون این باور را ندارند، پس تلاشی هم برای بهبود اوضاع نمی کنند و حتی مطالبه ای هم در این زمینه ندارند. متاسفانه خیلی هایشان به همان وضع خوگرفته اند!
روزهای پایانی سال است و خودم را با کلاس های دانشگاه و مطالعه برای کنکور ارشد سرگرم کرده ام.
با سرعتی که به پیش می روم، نمی رسم منابع را تمام کنم. برای همین چندان به موفقیت در کنکور 1400 امیدوار نیستم. البته حتی اگر نتیجه خوبی هم در کنکور بگیرم، شاید اصلا انتخاب رشته نکنم.
به نظر می رسد کرونا قصد رفتن ندارد و اصلا دلم نمی خواهد ارشد را هم به صورت مجازی بخوانم. ترجیح می دهم آن قدر صبر کنم تا زمانی که مطمئن شوم کلاس های دانشگاه به صورت حضوری برگزار شوند.
اندوه انسان بودن را حس کردم. موجودی فناپذیر که در ذات خود تنهاست؛ اما به توهم بودن با دیگران نیاز دارد: دوستان، بچه ها، عشاق. این توهم جذابی بود. توهمی بود که به راحتی می توانستی به آن خوبگیری.
انسان ها _ مت هیگ
من همیشه به بهانه ی درس، جواب رد به تمام خواستگارهایم داده ام و اصلا هیچ خواستگاری پایش به خانه ما باز نشده است. البته به جز یک مورد؛ که خیلی اصرار کردند و بعد از ماجراهایی بالاخره به خانه ما آمدند. یادم است وقتی که با خواستگار محترم به اتاقم رفتیم تا صحبت کنیم، حس خوبی نداشتم. نه! درباره استرس و اضطراب و این جور چیزها صحبت نمی کنم. فقط به نظرم خیلی مسخره بود که کسی را برای اولین بار می دیدم و با او درباره موضوع به این مهمی صحبت می کردم. من و آن آقا هیچ آشنایی قبلی نداشتیم و بعد خیلی یه هویی به مدت دو ساعت درباره ازدواج و آینده و ... با هم صحبت کردیم. در نهایت هم که پاسخ ما منفی بود. یعنی ما در طول عمرمان تقریبا دو ساعت و نیم همدیگر را دیده ایم و دو ساعتش را با همدیگر درباره ازدواج صحبت کرده ایم و نیم ساعت باقی مانده هم که بزرگتر ها در این باره صحبت کردند. این نه تنها مسخره است بلکه تا حدی احساس پوچی هم دارد. اگر من و آن آقا از قبل همدیگر را می شناختیم و تا حدودی با هم آشنا بودیم، همه چیز خیلی بهتر می بود. یادم است همان روزها بود که از خدا خواستم مرا دیگر در این موقعیت مسخره قرار ندهد.
+ منظورم این نیست که ازدواج سنتی خوب نیست و از این حرف ها؛ فقط نمی دانم چرا آن جلسه به نظرم خیلی مسخره بود!
+ چند روز پیش به صورت اتفاقی یاد این ماجرا افتادم و دیدم که بله، دعا اثر دارد!