ناصر ارمنی

  • ۱۲:۲۶

ناصر ارمنی کتاب نه چندان بلندی است که شامل یازده داستان کوتاه است: زمزم، انگشتر، رتبه قبولی، یک پژوهش خشن، کوچولو، ناصر ارمنی، کمال، سه نفر، خیابان، سال نو، گوش شنوا. نویسنده‌اش هم رضا امیرخانی است. در کل خوب بود. مخصوصاً داستان دوم "انگشتر" که پایان شوکه کننده‌ای داشت. داستان هفتم "کمال" بسیار کوتاه و در عین حال گویا بود. اما داستان دهم "سال نو" کمی پیچیده‌ بود و فهمش مشکل.
+خدا یار عاشقاس...📖
+سرهنگ چشم از متهم برنمی‌داشت. قیافه‌ی جوادی خیلی معصوم نبود. از آنهایی نبود که دلِ آدم برایش بسوزد؛ اما قاتل هم نبود. چین و چروک پیشانی‌اش او را به آدمهایی که زیاد فکر می‌کنند شبیه کرده بود. مویش کوتاه بود. اوباش نبود. با آن ریشها نمی‌توانست اهل آنجور کارها باشد. یعنی ارتباطی با مقتوله نداشت. فقط چشمهایش؛ چشمهایش به راحتی می‌توانستند ار آنِ یک قاتل باشند. سرهنگ دوباره به چشمهای متهم خیره شد. متهم سرش را بالا آورد. برق چشمهایشان به هم آمیخت. متهم از کراهت چشمانش خبر داشت. سرش را پایین انداخت.
+آدم بمیرد بهتر است از اینکه رتبه‌اش بد شود... اگرقرار است رتبه بدتر از ثلاث مائه... بدتر از سیصد و سیزده شود. بهتر است آدم بمیرد. خفت داره...📖
+طایفه‌‌ی بنی هندل!📖
+اما نه... بابا مثل بچه‌ها شده. در کالسکه نشسته است. یک کالسکه‌ی عجیب و غریب. چرخهایش اندازه چرخ دوچرخه است. عین بچه‌ها گریه می‌کند. نمی‌دانم چرا. دستانش را باز کرده تا مرا بغل کند. من را بغل می‌کند. توی بغلش فرو می‌روم و به صندلی کالسکه می‌رسم. بابا یک جوری شده است. یک جوری که دیگر نمی‌شود با او فوتبال بازی کرد.📖
+ناصر ارمنی خیلی هم از لقبش بدش نمی‌آمد. شاید برای اینکه آن روزها هرکسی به هرحال یک لقبی داشت. به کسی که دراز بود می‌گعتند دوطبقه. به کسی که یک‌وری راه می‌رفت می‌گفتند یک‌کتی. به کسی که زیاد مهمانی می‌رفت می‌گفتند سوری. ناصر هم که می‌دید به حق رویش لقب گذاشته‌اند، حرفی نمی‌زد و اعتراضی نداشت.📖
+هاری‌آپ، جیسن...📖
+علی همان‌جور به پسرک چشم دوخته است. حتما صدای جوانک را نشنیده‌است. با آن گوشهای آلمانی‌اش نمی‌تواند بشنود. پرده هر دو گوشش را در همان اویل جنگ، در فتح خرمشهر از دست داده است. او را به آلمان بردند. آنجا هردو لاله‌ی سوخته گوشش را برداشتند و به جایش این لاله‌های پلاستیکی سرخ و بزرگ را کار گذاشتند. گوشهای علی مثل چشمهای امیر آلمانی است؛ اما چشم سبز به امیر می‌آید. از اولش هم قشنگتر شده است. دوست داشتم روزی برای آیندگان این خاطرات قشنگم را بنویسم؛ اما با این دست آلمانی که نمی‌شود. می‌گویند ژاپنی‌اش به بازار آمده و کارش خیلی خوب است. حتی با آن می‌شود چیز نوشت...📖
+ 📖
+آن زمان قیافه‌هاشان مشخص بود. مثل الان نبود. از روی قیافه‌ها ایدئولوژی‌ها معلوم می‌شد. یعنی کسی که تیپ مشخصی نداشت، ایدئولوژی مشخصی هم نداشت. بر خلاف حالا که هر کی تیپ مشخصی دارد، ایدئولوژی مشخصی ندارد.📖

ناصرارمنی

  • ۱۳۷

اسمون پر از ستاره... قفل و کلید نداره...

  • ۰۰:۰۰

درد واقعی من چیه؟

بود و نبود خدا؟

توصیف خدا؟

هدف خلقت؟

مسیر زندگی؟

همیشه به نرمین می‌گفتم:

یا خدایی نیست یا یه خدای تمام عیاره. خدایی که به مسجد و کلیسا و کنیسه محدود نیست. خدایی که تو هر لحظه زندگی جریان داره.

اما الان هم می‌تونم دوباره این ها را با قاطعیت بگم؟

خدایی که پرفکت نباشه، چه طوره؟ مثل خدایان یونانی ها.

ولی خب خدا نمی‌شه که.

آره! یا یکتاست یا کلا نیست.

حالا این خدای یکتا چه جوریه؟ خدا عظیم هست. این عظمت و کبریایی را می‌شه تو آسمون و ستاره ها دید.خدایی ک من در برابرش هیچ هستم.

خدا علیم هست. چون همه چیز جهان به طور باورنکردنی‌ای منظمه.

عادل چی؟ یادمه امام جماعت دانشگاه، اونی که برای نماز صبح میومد، یه بار گفت: آیا عدالت خدا را می‌بینید؟ من که نمی بینم!

من با معاد همه چیز را حل شده می‌دونستم و زیاد به حرف امام جماعت گوش نکردم. اما الان عدالتی نمی بینم! جوری نیست که با چشم سر یا با چشم دل ببینم و بگم جهان عادلانه آفریده شده و عادلانه اداره می‌شه. خب قبول که "لایکلف نفسا الا وسعها". اما... اما چی؟! حله دیگه؟ پس من چه مرگمه؟!

دلم می‌خواد برم پیش یکی مثل درویش مصطفی یا سید صاحب نفس. یکی که بیشتر از من ببینه. بتونه به من بگه اشکال کار کجاست؟ چرا دیگه مثل سابق نیستم؟ می‌ترسم برم جزء او هایی که بر چشم و گوش و دل‌هاشون مهر خورده. خدایا خودت کمک کن.

+کمال همنشین (مریخ) در ماه اثر کرد و شد خونین.

+امشب در حالی می‌خوابم که ماه سرخرنگ هست و مریخ در نزدیکی اون دیده می‌شه‌. خسوف کامل! صبر نمی‌کنم تا ماه‌گرفتگی باز بشه. می‌خوام این تصویر ماندگار بشه تو ذهنم...

  • ۱۳۲

ر‌ه‌ش

  • ۱۹:۳۹

عکس شهر؟!

راهِ او؟!

رهیدن؟!

+تا قبل از ظهر ما می‌نشستیم زیر درخت هم‌سایه و بعد از ظهرها هم‌سایه‌ها می‌نشستند زیر درخت ما. صبح‌ها سایه می‌افتاد تو خانه‌ی آن‌ها و بعد از ظهرها سایه می‌افتاد تو خانه‌ی ما. آقای هم‌سایه صبح زود می‌رفت سرکار و بعدازظهرها چای را با خانم‌ش زیر سایه‌ی درخت بید خانه‌ی ما می‌نوشیدند و ما که دیرتر صبحانه می‌خوردیم، میز و صندلی‌ها را کمی می‌کشیدیم آن سمت و صبحانه را زیرسایه‌ی درخت بید آن‌ها می‌خوردیم. صبحانه زیر سایه‌ی آن‌ها بود و عصرانه زیرسایه‌ی ما. هم سایه بودیم دیگر.📖
+یکی-دو ضربه‌ی کاری باهم به‌ش زده‌ام؛ شهرستان و تهران، دوگانه‌ای که دیوانه‌اش می‌کند؛ همان‌طور که جنوب شهر و شمال شهر مرا که اصل‌م مثل همه‌ی تهرانی‌ها از جنوب شهر است و یکی دو نسل بیش‌تر نیست که در شمالِ شهر زنده‌گی می‌کنم. ضربه‌ی کاریِ دوم هم همان ربطِ آلوده‌گی است به مدیریتِ شهری در اداره‌هاشان! چیزی که اصلاً نمی‌پسندند و هنوز خیال می‌کند مثل جهادگران زمانِ جنگ مشغول کاری است فرازمینی! نمی‌داند که حتی زمینی هم کار نمی‌کند، نزدیک شده است به کارِ زیرزمینی...📖
+منتظر چیزی هستم پر از امید. پر از آرزو. مثل زلزله است، زیر و رو می‌کند... به‌تر می‌شود همه چیز. روشن‌تر می‌شود. مثل "حول حالنا" سر سفره‌ی هفت‌سین.📖
+زن‌م آیا من؟! چه کسی هوای من را دارد. زن نیستم انگار. به جای آن که مردی هوای مرا داشته باشد، من باید هوای مرد خودم را داشته باشم و پشت‌ش در بیایم. مرد، اگر مرد باشد، زیر سایه‌اش هزار زن می‌توانند بیاسایند. مرد اگر مرد باشد، می‌شود مثل یک ترک با سبیل‌های از بناگوش دررفته که معشوقه‌اش دراز می‌کشد لبِ آب و عشق می‌کند؛ مثلِ استانبول... مرد اگر مرد باشد، می‌شود مثل یک چِکِ چهارشانه‌ی موبور که پراگ‌ش را بگذارد کنار رودخانه و خودش بایستد رو‌به‌روی لشگر سرباز سرخ و سفید... مرد اگر مرد باشد می‌شود فرانسه‌ی رمانتیک و عاشقِ پاریس با آن بوتیک‌های معطرِ شانزلیزه... مرد اگر مرد باشد، می‌شود کابوی اسلحه به کمری که زنِ معشوقه‌اش بوستون باشد و زنِ خانه‌دارش نیویورک و زنِ کارمندش واشنگتن و زنِ زیباش شهر فرشته‌گان و... وقت و بی‌وقت با یکی‌شان بپرد... مرد اگر مرد باشد می‌شود مثل عربی که دستاربرسر، وسط بیابان، هم مکه دارد و هم مدینه... مدینه یعنی شهر... تای تانیث دارد دیگر... زن‌م آیا من؟! کسی که باید هوای مرا داشته باشد، هوای چندین زن مثل مرا، اصفهان را و شیراز را و تبریز را و... نافِ ژنِ تاریخیِ مردان را با حرم‌سرا بریده‌اند دیگر... حالا آن مرد، آن مردی که باید حرم‌سرا می‌داشت، زن از آب درآمده است... شده است خانم! حالا من باید هوای او را داشته باشم. زن باید هوای مردی را داشته باشد که نام‌ش هم زنانه است‌... زن‌م آیا من؟!📖
+هویت شهریِ ما، از خانه‌ی مادر بزرگ است. از درخت‌چه‌ی انار و پنج‌دری و هشتیِ خانه‌ی مادربزرگ. خانه‌ی مادربزرگی که تاورکرینِ هم‌سایه توش سرک نمی‌کشید... اگر شهری، به خانه‌های مادربزرگ‌هاش احترام نگذارد، فرومی‌پاشد. اگر مادربزرگِ جنابِ شهردار، هرشهرداری، اهل همان شهر نباشد، شهر توسعه پیرا نمی‌کند. بزرگ می‌شود آما توسعه پیدا نمی‌کند. رشدش می‌شود مثل تولید مثل سلولِ سرطانی. شهر زیرِ سایه‌ی خانه‌ی مادربزرگ‌هاش شهر می‌شود... مادربزرگ‌ها قدشان بلند نیست، اما سایه دارند... خانه‌هاشان نیز...📖
+همه خیره نگاه‌م می‌کنند؛ یک‌هو زن می‌شوم انگار. مردها مرا زن می‌بینند. زنی که نمی‌فهمد. زن‌ها مرا زن می‌بینند. زنی که بیش‌تر می‌فهمد. علا نگاه‌م می‌کند. زنی که زنده‌گی با او سخت است. خیلی سخت. شهردار مرا می‌بیند. زنی که ضعیف است. ایلیا دست می‌زند. برای زنی که بهترین مادرِ دنیاست...صدای جرینگ جرینگِ النگوهای زن شهردار نمی‌آید. صدای دست‌های شهرداران نیز. فقط دست ایلیاست که به گوش‌م آشناست.📖
+برنمی‌دارد. بوقِ آزاد چیزی را می‌لرزاند. زمین را نمی‌لرزاند... زمان را نمی‌لرزاند... زنده‌گی را، زنده‌گیِ من را می‌لرزاند. همان بنایی را که با چه بدبختی، خشت خشت، روی هم گذاشتم‌. این زنده‌گی‌لرزه است...📖
+آخ اگه بارون بباره...📖

  • ۱۴۵

ایمان

  • ۱۶:۱۷

پناهیان توی یکی از سخنرانی‌هاش گفت:

...ایمان آدم را از تنهایی در می‌آورد...

کفر: محکم میگی خبری در عالم نیست
فسوق: محکم عمل زشت انجام میدی
عصیان: ایمان داری ولی گناه میکنی

  • ۱۴۳

قیدار

  • ۱۶:۱۶

مگه می‌شه کتاب هم نوشته‌ی رضا امیرخانی باشه و هم بد؟

قیدار داستان یه جوانمرد بود. جوانمردی که نویسنده برای به تصویر کشیدنش، داستان های زیادی درباره جوانمردها در ادبیات کشورهای مختلف خونده بود‌ه و نتیجه‌ی کار بسیار زیبا است. یه جاهایی از کتاب شدیدا شبیه بود به منِ او‌. مثل دعوای قیدار با شاگردهای شاهرخ که من رو برد به دعوای کریم و علی با برادرهای شمسی. هرچند که زمین تا آسمون فرق بود بین این دوتا ولی در عین حال فضای اون‌ها یکی بود.

در کل اونقدر کتاب خوبی بود که امکان داره وسوسه بشم دوباره بخونمش؛ البته کتاب صوتی با صدای رضا امیرخانی.

+زن می‌ترسد. ایراد از زن نیست. ایراد از فکر زن هم نیست. ایراد از مرسدس کروک آلبالویی هم نیست‌. ایراد از نجوایی است در دلِ زن که به زبان نمی‌آورد، اما می‌فهمدکه در دنیا هیچ زنی به خوش‌بختی او نیست... ایراد از این خوش‌بختیِ زیادی است در کنارِ سوراخِ جوراب...📖
+... اما باشد، نمی‌گویم دخترم... حالا چی شده آبجی؟ مرسدسِ کروکِ ما فکرت را چروک کرد؟ سقف ندارد دیگر... نشنیدی مگر؟! سقفِ خانه درویش، آسمان است... حالا اعتقاد کن چهار تا چرخ هم کفِ خانه‌ی درویشیِ قیدار انداخته‌اند...📖
+بی‌بی‌های ما پایِ دار قالی حرف‌هایی می‌زدند... می‌گفتند تار و پودب که زن آبستن و زائو ابزار زده باشد، شل و وارفته است. فرشی که پیرزن بافته باشد، گرم است و به دردِ خوابِ زمستان می‌خورد... فرشِ دخترِ مجرد، تیزرنگ است و تند و چشم را می‌زند... اما همان‌ها می‌گفتند که امان از قالیِ نوعروس و دختر عاشق... نقش‌ش هزار راه می‌برد آدم را... نقش‌ش غلط است؛ مرغ‌ش سر می‌ کند توی گل و گل‌ش می‌رود زیرِ بال و پرِ مرغ، اما عوض‌ش تا بخواهی جان دارد...📖
+قیدار چیزی نمی‌گوید و به مرگ می‌اندیشد که همیشه کسریِ زنده‌گی است.📖
+همه‌ی حساب عالم همان جوان‌مردی است... باقی‌ش سی‌چل کیلو گوشت و دنبه است.📖
+داش! ده قدم برو عقب‌تر از صندلیِ من و آن‌جا بایست... کسی اگر آرام درِ گوشِ قیدار نجوا کند، قیدار زود خر می‌شود... محضری وقتی کسی عقب بایستد، مجبور است بلند حرف بزند... مثلِ مرد!📖
+خوش‌نامی قدمِ اول است... از خوش‌نامی به بدنامی رسیدن، قدم بعدی بود‌‌‌... قدم آخر گم‌نامی است... طوباللغرباء!📖

قیدار

  • ۱۴۵

زنی با موهای قرمز

  • ۱۵:۰۳

زنی با موهای قرمز کتابی بود که از نمایشگاه کتاب خریدم. هرچند که تو لیستم نبود ولی از تصویر روی جلد و عنوان خوشم اومد.
داستان جذابی داشت اما روایت این داستان اونقدرها جذاب نبود. به هرحال من نه و خورده ای صبح شروع کردم به خواندن و ساعت یک ظهر تمام شد.
لایوس یا رستم؟ ادیپ یا سهراب؟ لوکاستی یا تهمینه؟
+ کسی که قاتل پدرش شد با مادرش نیز همخوابه شد و گره کور مجسمه ابولهول را گشود! معنی این سرنوشت سه گانه چیست؟ "نیچه، تولد تراژدی"📖
+پدرم اعتقاد داشت بزرگ‌ترین خوشبختی دنیا این است که در جوانی با دختری ازدواج کنی که با او کتاب بخوانی.📖
+چرا که همه اتفاق‌ها و داستان‌های افسانه‌ای سرانجام به سرمان می‌آیند. هرچقدر بیشتر بخوانید و بیشتر باور کنید روزی حتما سرتان می‌آید. اصلا به خاطر این است به داستان‌هایی که می‌شنویم و قرار است سرمان بیاید افسانه می‌گوییم.📖
+فهمیدم چه اتفاق شومی افتاده. به طرفش دویدم و محکم در آغوش گرفتمش. می خواستم بداند که من باورش دارم. و مهر و علاقه من را بداند، بفهمد که من از او دفاع خواهم کرد. مثل تهمینه مادر سهراب فریاد کشیده و گریه کردم. مثل زمان‌های تئاترم. اما دردی که می‌کشیدم خیلی عجیب و پیچیده‌تر بود. با این که گریه می‌کردم و از جهتی هم فکر می‌کردم گریه دیگر چه فایده‌ای دارد. دیگر می‌دانستم چرا پست‌ترین و کثیف‌ترین آدم‌ها وفتی یک زن گریه می‌کند آرام می‌شوند، منطق عالم بر گریه‌ی زن‌ها بنا شده است.📖

زنی با موهای قرمز

  • ۱۴۷

اطاعت

  • ۱۳:۲۴

ما بنده‌ی خداییم و باید بگوییم: چشم! چه دلیل و فلسفه اش را بدانیم چه ندانیم. اصلا خود خدا در قرآن گفته از من و پیامبر و اولی‌الامر اطاعت کنید. نگفته که اگر با عقلتان جور در آمد و صلاح دانستید اطاعت کنید. صدالبته که ما باید برویم دنبال دلیل و برهان. اما یه جاهایی عقلمان کم می‌آورد. مگر بوعلی نگفت که من معاد را نتوانستم اثبات کنم و تعبداً پذیرفتم. اما اگر هم چشممان را ببندیم و فقط اطاعت کنیم شاید سر از داعش در بیاویم. مرز ظریفی بین این دو هست.
باید همیشه وجود خودمان برای پیدا کردن بدی‌هایمان زیر و رو کنیم. مبادا یکی از بدی ها بماند و ریشه بدواند که حتی اگر جانباز پای رکاب علی(ع) هم باشد، می‌شود شمر و سر پسر علی(ع) را از قفا می‌برد.
باید دنبال جواب سوال هایمان بگردیم و خسته نشویم حتی از کسانی که به ظاهر مخالفیم باهاشان. شاید بعضی از جاها ما اشتباه کرده باشیم. خدا هم خودش کمک می‌کند....

  • ۴۱

دیروقت

  • ۲۰:۴۸

_زنعمو! ببخشید. حلال کنید.

_چی را ببخشم؟


+این دیالوگ اونقدر متاثر کننده بود که نزدیک بود بزنم زیر گریه.😭

+چه قدر سخته وقتی برای عذرخواهی و حلالیت طلبیدن اونقدر دیر می‌شه که نفر اول از دنیا رفته و نفر دوم اصلانمی‌شناسدت و بعد از معرفی هم گذشته را به خاطر نمی‌آوره. ایکاش می‌تونستم بهش بگم که بره سراغ نفر سوم تا دیر نشده...😢

+در این چند وقت این دومین صحنه بود که کسی را می‌دیدم که دیر کرده بود برای حلالیت طلبیدن.😔

+نکنه من هم باید از کسی حلالیت بطلبم و داره دیر می‌شه.😟

  • ۱۰۷

آن شب

  • ۰۰:۴۶
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۱۹

شاگرد قصاب

  • ۱۷:۱۶

این‌جا را ببینید.

+خندید. باز دوباره خندید. ولی یک جای کار ایراد داشت. عین لحظه‌ی قبل از خردشدن شیشه‌ای ترک‌برداشته.📖
+می‌دانستم که یک روز برمی‌گردم و فکر می‌کنم که آیا هرگز در آن کلیسا بوده‌ام یا فقط تصورش کرده‌ام؟ راجع به آن روزها که در کوچه پشتی با جو بودم هم همین حس را داشتم، شاید اصلاً آن روزها را زندگی نکرده بودیم.📖
+وقتی می‌رسیدم خانه هوا دیگر روشن شده بودو مسخره بود اگر می‌خواستم بروم به رخت‌خواب، برای همین کنار بابا می‌نشستم به چیزهای مختلف فکر می‌کردم، یکی‌اش این که آدم‌های لال چون نمی‌توانند داد بزنند احتمالا توی شکم‌شان سیاه‌چاله دارند.📖
+می‌خواستم بگویم اوه یادم رفته بود، ولی نتوانستم چون یکهو توی سرم صدای خش‌خشی شنیدم شبیه صدای خش‌خش تلویزیون وقتی نصفه‌شب پاش خوابم می‌برد. پس اصلاً هیچی نگفتم و در خیلی آرام تقی بسته شد، تمام این درها تقی بسته می‌شدند و داشت باران می‌گرفت.📖
+قیافه‌ی مری درست شبیه مامان بود وقتی از پنجره خاکسترها را نگاه می‌کرد، صورتش عجیب بود، یواش جای آن یکی صورت را می‌گرفت تا این که یک روز نگاه می‌کردی و می‌دیدی آدمی که می‌شناختی دیگر نیست و به جایش یک شبح نشسته که فقط یک حرف برای گفتن دارد، تمام چیزهای زیبای این دنیا دروغ هستند. آخرسر هیچ ارزشی ندارند.📖

 

  • ۱۴۴
فاتحی هوشیارم من
چشم به راه‌ خورشید تا بشکوفد طلایی‌رنگ
و در شکوه سپیده‌دم
ایستاده‌ام تنها در هاله‌ای غرورآگین
...
اندره آدی
Designed By Erfan Powered by Bayan