- يكشنبه ۱۸ شهریور ۹۷
- ۱۷:۱۴
توحید یعنی جهان دارای یک آفریننده و سازنده، و به تعبیری، دارای یک روح پاک و لطیف است.
+از کتاب "طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن" _ سیدعلی خامنهای (مدظله)
- ۱۱۸
توحید یعنی جهان دارای یک آفریننده و سازنده، و به تعبیری، دارای یک روح پاک و لطیف است.
+از کتاب "طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن" _ سیدعلی خامنهای (مدظله)
+اینها انگیزههاییست که انسان را از پیمودن این راه باز میدارد، ترسها و طمعها؛ ترسها را که بشکافیم، دهها مقوله پیدا میشوند؛ طمعها را که بشکافیم، دهها مقولهی دیگر پیدا میشوند، راحتطلبیها، عافیتطلبیها، فرصتطلبیها، نفعطلبیها و از این قبیل.
+طمع به چه؟ طمعِ به زندگی راحت؛ که اگر من این راه را نپیمایم، دنبال این مقصود حرکت نکنم و نروم، در رختخواب گرم و نرمِ خانهی خودم بخوابم، پهلوی فرزندان و زن محبوبم به سر ببرم؛ این یک چیزی است که برای یک انسان معمولی، برای یک انسانِ کوچک، برای یک روح ضعیف، ایدهآل است، محبوب است، مطلوب است، برایش خودکُشان میکند، پیداست که حاظر نیست آن را به آسانی از دست بدهد.
+از این طرف از آن طرف، انگیزههای گوناگون این انسان را به جانبهای مختلف میبرند، این آدم میشود متزلزل؛ مثل همان زورق، مثل همان قایق، گاهی به این طرف، گاهی به آن طرف، این انسانِ نامطمئن است.
+آدمِ مطمئن، "یا ایّتها النّفس المطمئنّه * ارجعی الی ربّک راضیه مرضیه". آن کسی میتواند راه خدا را تا آخر بپیماید، به سرمنزل و هدف منظور و مقصود نائل آید، که مطمئن باشد حالت اطمینان و سکون در او باشد. به سرمنزل و هدف منظور و مقصود نائل آید، که مطمئن باشد حالت اطمینان و سکون در او باشد. اطمینان به این معناست؛ یعنی جاذبهای او را بکشاند. جاذبه ایمان، جاذبه علاقه به خدا، جاذبه علاقهی به هدف، آنچنان او را مجذوب کند و به سوی خود بکشاند که همهی جاذبههای دیگر برای او هیچوپوچ و مسخره بیایند، هیچوپوچ و مسخره.
++بخشهایی از کتاب "طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن" _سیدعلی خامنهای (مدظله)
+++مثل این که اشکال کار اینجاست...
+++ایدهآلها بعد از مدتهای مدید دارد برایم حل میشود:)
+++فکر میکنم درویش مصطفی را یافته ام:))
الهام: مال انتشارات صدرا هست؟
من: نه! فک کنم از سوره مهر.
زهره: کتابای شهید مطهری که از سوره مهر نیست.
من: "آبنبات هلدار" را میگیم:/
+حال و احوال ما در دوره صراط
+فکر کرد که تا صد سال دیگر همهی کسانی را که میبیند مرده اند.
+به نظرش میرسید انگار صحنهای که در فیلم دیده میشد واقعی تر از خیابان جلوی خانهاش بود، انگار که واقعیت فقط کپی کمرنگ و پیش پاافتادهای از دنیای طلایی فیلم بود.
+پایانی خوش در روز بهاری، مثل تصویری از خوشبختی که آن را تند و سریع با قلم کشیده باشند.
+چیزی برای تعریف کردن ندارد، زندگیاش به هم ریختهتر و پیچیدهتر از آن است که بشود داستانی در آن پیدا کرد.
+شاید هم دلش برای خود فابین تنگ نمیشد، بلکه برای احساس عشقی که به او داشت تنگ میشد، آن احساس بیچون و چرا که هنوز بعد بیست سال او را مات و مبهوت میکرد.
+دلفین بدون اینکه حرفی بزنند راه افتاد. آندرآس این لحظهها را دوست داشت، لحظههایی که بدون آنکه چیزی گفته بشود یا اتفاقی بیفتد، تصمیمی برای انجام کاری گرفته میشد. او هم دنبال دلفین راه افتاد.
+زمان در گریز است، ساعتها در شتاباند
و کسی نمیتواند آنها را بازایستاند
روزگار تو هم سپری خواهد شد
همچون پرواز سریع یک پرنده.
+آدم تنهاست، فرقی نمیکنه با کی باشه.
+حتی اگر زمانیدیگر هیچ انسانی روی کره زمین نباشد، چراغهای اِستندبای همچنان روشن خواهند بود و تمام ساعتهایی که روی دستگاههای برقی نصب هستند همچنان زمانی را که دیگر وجود ندارد نشان خواهند داد، تا اینکه آخرین نیروگاههای برق از کار بیفتد و همهی باطریها از کار بیفتند.
+آخرین باقیماندههای یک زندگی ازدسترفته، یادگاری که چیزی جز چند واژهی بیاعتبار نبود.
+از اینکه از شر بارهای اضافی خلاص شده بود احساس سبکی میکرد. به نظرش میرسید که انگار تمام آن سالها را در خواب گذرانده است، انگار که وجودش به خواب رفته و بیحس شده، درست مثل عضوی از بدن که مدتهاست بیحرکت مانده. حالا آن درد غریب و لذتبخش را حس میکرد، همان دردی که وقتی خون به سرعت به عضو خواب رفته برمیگشت. هنوز زنده بود و حرکت میکرد.
+اصولاً وداع با کسی یا چیزی بیمعنی است. نگاه آخر درست مثل نگاه اول بود و هر خاطره چیزی بیش از یک امکان از میان امکانات دیگر نبود.
+خب تو اگه اینو نمیفهمی، پس نمیفهمی دیگه، کاریش نمیشه کرد.
+تولدِ خودش و هر تولد دیگری آخرین اتفاق از زنجیرهی بیپایان رویدادها بود. فقط مرگ تصادفی نبود.
+به نظر میرسد که مردم میتوانند لطمههایی را که خوردهام، در وجودم ببینند، میتوانتد رد ناکامی را در چهرهام بخوانند، میتوانند ببینند که چطور خودم را اداره میکنم و چطور زندگی میکنم. 📖
انگار این را من چند سال پیش نوشتم :/
بسیار خوب؛ یه کمی برنامهریزی میکنم برای روزهای آینده.
هر روز صبح پیادهروی و ورزش و بعدش حمام و استراحت و نماز و ناهار که تا ساعت دو طول میکشه. پختن شام هم که روزانه محسوب میشه.
اینها را هم باید درطول هفته انجام بدم؛
۱. کتاب
۲. فیلم
۳. باغبانی
۳. شیرینیپزی
۴. روزه
۴. سند ۲۰۳۰ *
+مطالعه فیزیک را هم باید شروع کنم.
+و همچنین مطالعه دینی.
+و شاید مطالعه اقتصادی.
*درمورد انجام دادنش زیاد مطمئن نیستم :|
دیشب شروع به خوندنش کردم و تا سحر بیشترش را خوندم. با توجه به این که رمان و داستان نبود اما قلم رضا امیرخانی اونقدر روان هست که من چندین ساعت بیوقفه کتاب را بخونم و چشمدرد و سردرد بگیرم.
کتاب درباره نفت و "سهلتی"ها و مدیریتی نفتی اونها بود. طلای سیاهی که با مدیریت و استفاده نابجا، اقتصاد و دولت ما را به این روز انداخته و یه جاهایی باعث کودنگماری شده به جای شایستهسالاری و...
+...ذوقزده به من بگوید که هیچ کارمندِ حقوقبگیری در عالم نمیتواند لذتِ گرفتنِ چهارصد ماهیِ سفید در یک شب را فهم کندو البته رنجِ سه ماه بیکاریِ زمستانی را! و او برای من برکت را معنا کند در اشتغالی غیرِ نفتی و من در میانِ شگفتیِ او -که انگار اولینبار است آدمی شهری اما غیرکارمند دیده است- برای او برکت را معنا کنم در شغلِ غیرِ نفتیِ دیگری به نامِ نوشتن!📖
+اگر باور کنیم که قانون با ذهنیتِ تسهیلِ امور درست شده است، قطعاً آن را رعایت میکنیم.📖
+تا فهمِ مدیرِ نفتی را اصلاح نکنیم، هیچ چیزی اصلاح نخواهد شد.📖
+ سالهاست که این قلم و همفکران انقلابیش فریاد میکشند غیرِ دولتی بودن، تنها راه نجاتِ فرهنگ است و همهی نگرانی این است که غیرِ دولتی بودن به ضد دولتی بودن و بعدتر به ضدِ انقلاب بودن، تحویل شود. حال آنکه میتوان به شدت غیر دولتی بود و در عینِ حال به شدت انقلابی. و تازه این قلم مدعی است که اصلاً برای انقلابی بودن چارهای نیست به جز غیر دولتی بودن.📖
+بسیار باید ترسید... بسیار... مبادا آیندهگان منظومهای را بیابند در تاریخِ مدیریتِ حکومتیِ ما و بنویسند که در قاجار، زمین از مملکت میفروختند و بعد از جابهجاییِ مرزها فرصتِ حکومت مییافتند و بعدتر در مدیریتِ سهلتی، نفت میفروختند و با جابهجاییِ انرژی فرصتِ حکومت مییافتند...📖
+در ایران، برای مدیربتِ سهلتیِ کارخانهی خودروسازی بیاهمیتترین امر، ساخت خودرو است. مهمترین مساله، پیداکردنِ شلنگ است! حالا اگر شلنگ قطورتر شد، تعداد کارمند و کارگر را زیادتر میکنیم. همین میشود که کارخانههای ما عمدتاً در قیاس با نمونههای جهانی بسیار شلوغ هستند...📖
+چارهای نداریم غیر از فرار از نفت و مهمتر از آن، فرار از فرهنگ نفتی. برای این کار بایستی فرهنگ ساخت. این پارهخط نه داستان است، نه مقاله... یک اخوینی است... یک دلنوشته است که فقط برای همین نوشته شده است، تا بفهمیم این تنآسایی، این نخوت، این کودنپروری، این چاپلوسی، این بیکاری، این بیماری، این بیعاری، این اضطراب، این التهابِ پیرامونمان را...📖
+لقمه شبهه بس است... چهقدر بنشینیم سرِ سفرهای که برای تبدیلِ دلار به تومان، از گوشتِ استرالیایی و میوهی چینی و برنجِ هندی و گندمِ آمریکایی رنگین شده است... دلِ همه برای لقمهی حلالِ ایرانی تنگ شده است.📖
سالهای بیخبری
محبوب و مرضی کلی ازش تعریف کردند و این باعث شد این کتاب را ازشون بگیرم و بخونم. سیر داستان یه کمی هیجان داشت اما من اونقدر از M.H.C کتاب خوندم که بتونم پیشبینی کنم قاتل کیه و داستان چه طور تموم میشه...
+کتاب "آن دست دیگری" را هم ازشون گرفتم که دیگه انگیزهای برای خوندنش ندارم. چون محبوبه داستانش را تا یه جاهایی برام تعریف کرده و میترسم مثل "سالهای بیخبری" بشه.😑
+اصلا باید برم کتابخونه. دیگه این رمانها را نمیخوام. باید یه کتاب خووووووووب پیدا کنم.😌
مگه میشه کتاب از رضا امیرخانی باشه و بد باشه؟؟ اصلا خیلی خوب و خیلی متفاوت بود :))
+او ذاتا آدم منظمی است. تو یک بینظمی بزرگ در زندهگی او هستی. دیوانهاش میکنی.📖
اما دانشجو یعنی همین! ختمِ خلبانی یعنی همین! راه گم کردی، اولِ همه یک فحش اساسی بدهی به خواهرِ نقشهها و مادرِ قطبنما و فک و فامیل اصول تئوریک! توی اولین جادهی آسفالته لندینگ بزنی. بدون تکبر پایین بیایی و از اولین رهگذر راه را بپرسی! این چیزها تکبر ندارد...📖
+باورت نمیشود! گاهی وقتها پاهایم میخارد. مثلا ساق پایم. جایی که اصلاً وجود ندارد.📖
+من همیشه پنج دقیقه دیر میآیم؛ شخصیت آدم را بالا میبرد، مثلا؛ یعنی خیلی سرم شلوغ بوده است، با رئیسجمهور ورامین میزگرد داشتهام...📖
+من همیشه از این مردههای چاق و چلهی سالم حالم به هم میخورده، خصوصا این چند ساله که غسالخانهی بهشتزهرا را هم شیشه انداختهاند و مثل آکواریم میتوانی بایستی و سیر ببینی! شکمهای بادکرده و پاهای دراز. کانه خط مونتاژ؛ یکی کیسه میکشد و یکی غسل میدهد و یکی هم دعای مستحبی میخواند و آخری هم بندهای کفن را گره میزند. بعد هم دو سر جنازه را میگیرند و میاندازند روی تابوت و تابوت را سر میدهندروی دو تا میله. غیژ صدا میکند و تابوت از روی ریل لیز میخورو و میرود پهلوی وراث محترم. ته خط که میگویند همان جاست. مرتضا! تو هم داری میرسی ته خط... حواست را جمع کن، بشر! نشوی مثل این مردههای لگوری که انگاری از اول مرده بودهاند و هیچ زمانی نفس نکشیدهاند...📖
+دردی است مثل خارش پاهای نداشتهام... میخارند امّا وجود ندارند که بخارمشان.📖
+صدای عجیبی توی ساختمان پیچیده بود. چیزی مثل صدها صفیر گلوله. یا صدای شتاب گرفتن صدها موتور جت... انگار هزار صدای درهم سوت میکشیدند و قطع میشدند... صدای تنفس آدمها بود. سینههایی که خسخس میکردند. چهار پنج تا کپسول بزرگ اکسیژن را لولهکشی کرده بودند. اکسیژن توی آب قلقلی میکرد و مرطوب میشد و میرفت توی شاهلوله. کنار هر سه تخت یک ماسک و یک شلنگ که از شاهلوله گرفته بودند. اولی چند نفس میکشید، میداد به دومی، دومی به سومی و بعد دوباره برمیگرداندند به اولی. همهگی جوان. بچهجبههای...📖