کیفیت زندگی

  • ۱۳:۱۵

چند روز پیش برف بارید و من و دوستان کلاس خط تصمیم گرفتیم عصر بریم مزرعه دانش و از برف لذت ببریم. چهارتا تا ماشین بودیم؛ الهام و حکیمه و من و ریحانه، استاد و مادرش، آقای نوری و مائده، ساینا و یکی از دوستانش.
آن موقع که ما رفتیم دیگر نمی‌بارید و برف‌ها هم آب شده بودند. هوا سرد بود و زمین کمی لغزنده. با همه‌ی این‌ها ساینا با بیش از ۷۰ سال سن پیشرو گروه بود و حتی من هم از او محطاتانه تر قدم بر می‌داشتم...

من همیشه فکر می‌کردم که اگر هم ۸۰ سال عمر کنم، ۸۰ سال زندگی نکرده‌ام؛ چون اوایل که کودک هستم و اواخر هم کیفیت زندگی آن‌قدر پایین که نمی‌توان آن را زندگی حساب کرد.
ولی با دیدن ساینا به فکر فرو رفتم. ساینا را یک بار دیگر هم دیده بودم و از استاد هم درباره او و سبک زندگیش بسیار شنیده بودم. فکر کردم که می‌توانم کیفیت زندگیم را بهبود ببخشم و بیشتر زندگی کنم.
بسیاری از اطرافیان من از ۴۰ و یا ۵۰ سالگی درگیر مشکلات جسمی می‌شوند. ولی خب با سبک زندگی مناسب مانند تغدیه سالم و ورزش می‌توان از بسیاری از این مشکلات جلوگیری کرد و یا آن را به تعویق انداخت. مقداری ورزش منظم هفتگی ارزش آن را دارد که در دوران میانسالی و پیری جسم سالم‌تر و زندگی با کیفیت تری را داشته باشم. درواقع این ورزش کیفیت کل زندگیم را بهبود می‌بخشد و ارزشش را دارد.
یا این که هیچ وقت به خودم نگویم کافی و یا دیر است. ساینا با این که مترجم سارمان ملل بوده و با چند زبان مختلف آشنایی دارد، الان دارد زبان کره‌ای یاد می‌گیرد.

+این‌ها درس‌های مهمی هستند که می‌تواند بر سبک زندگی من تاثیر مهمی بگذارد؛ مانند صحبت‌های استاد زهرا رحیمی که چندسال پیش درباره پوشش و ظاهر در دانشگاه شنیدم و همیشه آویزه گوشم است.

  • ۱۵

غول این مرحله

  • ۱۶:۲۲

غول این مرحله از زندگی من زمان هست!
باید بر ترسم از زمان پیروز بشم. باید باهاش کنار بیام. باید این استرس و نگرانی درونی وهمیشگی درباره تمام شدن زمان و از دست دادن فرصت‌ها را بریزم دور. باید باور کنم که زمان زیادی در پیش دارم و این که زندگی من به این زودی‌ها تموم نمیشه.

اما چه طور این آگاهی را به باور تبدیل کنم؟

  • ۱۵

خواب‌های عجیب و غریب من! 2

  • ۲۰:۱۱
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۳۲

خواب های عجیب و غریب من! 1

  • ۲۰:۰۶

قرار بود ساعت 12 شب بمیرم. به همین سادگی! قرار بود بمیرم و اصلا هم چیز عجیب و غریبی نبود. با بابا و فاطمه در خانه بودم و منتظر ساعت 12 شب. آن ها ناراحت بودند اما نه خیلی زیاد؛ یعنی زاری و شیونی در کار نبود. من هم نمی‌ترسیدم! همین سن و سال را داشتم؛ اما 12 سالم بود. یادم است گفتم: "ناراحت نیستم؛ فقط ای کاش بیشتر زنده می ماندم تا کارهای بیشتری انجام می‌دادم و چیزهای بیشتری را تجربه می‌کردم."
بعد خوابیدم و بابا آمد با بیلچه رویم خاک ریخت. داشتم زنده به گور می شدم؛ اما حس می کردم دراز کشیده ام و بابا دارد پتویم را رویم می‌کشد. دقیقا همین حس را داشتم. بعد ناگهان دیدم که یک حشره عجیب (که فکر می کنم هنوز توسط بشر مشاهده و کشف نشده است) دارد روی دیوار راه می‌رود. آن را به بابا نشان دادم و بلند شدم کمک کردم تا آن را بکشد، در حالی که داشتم به این فکر می‌کردم که من دارم می‌میرم اما فاطمه ممکن است بعدا از آن بترسد.
در این بین زنگ در را زدند و یک عالمه مهمان وارد شد. از بین آن ها استاد غفاری را می شناسم؛ البته که آن موقع همه‌شان خیلی نزدیک بودند. مهمان‌ها با خودشان آبگوشت برای شام و میوه و شیرینی آورده بودند. در یک چشم به هم زدن خانه پر شد از صدای خنده و گفت و گو. من هم در حالی که درگیر پذیرایی از مهمان ها بودم، به این فکر می‌کردم که امشب هم که می‌خواهم بمیرم، مهمان آمده :)
مهمانی ادامه پیدا کرد و ساعت 12 گذشت و من هم نمردم...


+ خیلی درگیر این خواب شدم. در نظرم مهم آمد. حس کردم که من در حالی که خیلی کم سن هستم، دارم خودم را زنده به گور می کنم. فرصت هایم را نمی بینم و مدام نگران تمام شدن زمان هستم...

  • ۲۸

مضطرب و بی‌قرارم

  • ۲۰:۱۷
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۳۹

چه طور می‌شود وقت‌گذرانی کرد؟

  • ۲۰:۲۷

آن قدر طبق برنامه ریزی پیش رفته ام و در روز برای هر ساعتم کار مفیدی (!) داشته ام که انجام دهم که انگار از یاد برده ام چه طور وقت گذرانی کنم. از یاد برده ام در طول روز اگر نخواهم کارهای مربوط به مدرسه و دانشگاه را انجام دهم، باید چه کنم. باید کلی فکر کنم تا به نظرم بیاید که خب سپیده چرا نمی روی یک فیلم سینمایی ببینی؟ چرا چند ساعتی دراز نمی‌کشی و آهنگ گوش نمی‌دهی؟ چرا نمی‌روی بیرون از خانه و یک ساعت بی هدف پیاده‌روی نمی‌کنی؟ چرا بلند نمی‌شوی یک پاستای جدید نمی‌پزی؟ چرا ...
دو هفته است دارم فکر می‌کنم و این‌ها یادم آمده. راستی دیگر چه طور می‌شود وقت‌گذرانی کرد؟!

  • ۳۰

پاییز 1400

  • ۱۴:۲۱
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۳۵

ژلوفن

  • ۲۳:۱۹
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۳۵

خداحافظی

  • ۱۴:۱۸
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۳۵

درس های زندگی

  • ۲۳:۰۰

در پاییز ۱۴۰۰ یادگرفتم که خیلی چیزها از آنچه به نظر می‌رسند، سخت‌ترند! مثل شاغل بودن، معلم بودن، ریاضی درس دادن، ارشد خواندن و ...

 

+خسته ام،
خسته ام،
خیلی خسته ام...

  • ۳۲
۱ ۲ ۳ . . . ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ . . . ۲۳ ۲۴ ۲۵
فاتحی هوشیارم من
چشم به راه‌ خورشید تا بشکوفد طلایی‌رنگ
و در شکوه سپیده‌دم
ایستاده‌ام تنها در هاله‌ای غرورآگین
...
اندره آدی
Designed By Erfan Powered by Bayan