سپیده گند زدی!

  • ۱۴:۵۱

داشتم با بابا درباره کار و آینده زندگی و ... صحبت می‌کردم.

گفتم: فاطمه میگه وکالت هم فایده نداره.

بابا گفت: وقتی اول کار دفتر آن چنانی می زنه همین میشه.

من گفتم: چرا نباید بزنه؟ چرا آدم باید همیشه در حداقل‌ها زندگی کنه؟
و درست در همین لحظه بود که گند زدم! منظورم این بود که باید بلندپرواز باشیم و به پیشرفت فکر کنیم و ...؛ اما بابا برداشت دیگه‌ای کرد و با ناراحتی گفت: حالا تو زندگی بعضی چیزها را می‌فهمید. می فهمید که زندگی حداقلی چی هست.


من نمی‌خولستم به بابا بگم تا الان زندگی ما حداقلی بوده؛ ولی خب بابا این برداشت را کرد و ناراحت شد. حق هم داشت ناراحت بشه. کلی برای زندگی دخترت زحمت بکشی و آخرش دخترت بهت بگه این زندگی حداقلی بود؟! ولی به خدا منظور من این نبود...


+یه کم تلاش کردم ماست‌مالی کنم؛ اما به جایی نرسید :(

  • ۳۰

دانشگاه

  • ۲۰:۳۶

در رشته ما دانشگاه تربیت مدرس چهارمین داشگاه معتبر کشور هست. و خب این دانشگاه به عنوان دانشگاه سطح یک کشور هم هست.
با همه این‌ها من اگر امسال مجبور بشم انصراف بدم و بعدا بخوام دوباره ارشد شرکت کنم، بیشتر تلاش می‌کنم تا باز هم دانشگاه بهتری قبول بشم؛ شاید که این مشکلات وحود نداشته باشد...

  • ۳۳

هله نومید نباشی... 4

  • ۲۱:۴۴

از پیش مامان که می‌خواستم برگردم خانه، باران شدیدی می‌بارید. من هم راهم را کج کردم و درست در خلاف مسیری که به خانه منتهی می‌شد، به راه افتادم. می‌خواستم از میدان آزادی دور بزنم و برگردم، اما باز هم در خلاف جهت آن به راه افتادم و به هر حال کلی راهم را دور کردم تا در زیر باران قدم بزنم. قدم زنان و با سرعت بسیار کمی راه می‌رفتم و هر چند متر یک بار هم می‌ایستادم. پاهایم توان راه رفتن نداشت، سردم بود، در زیر باران خیس شده بودم اما باز هم دلم می خواست در همان وضعیت باقی بمانم! دلم می‌خواست یک صندلی داشتم و درست همانجا گوشه پیاده‌رو می‌گذاشتم و برای ساعت‌ها رویش می‌نشستم. به خودم فکر می‌کردم و اتفاقاتی که این مدت برایم افتاده و تصمیماتی که گرفته‌ام. به این فکر می‌کردم که این مسیر به هر جایی ختم بشود و در هفته ی آینده هرچه که بشود، این روزها تاثیری بر من گذاشته است که برگشت‌ناپذیر است؛ مثل حسی که آن روز در اداره کل نسبت به آ پ تجربه کردم؛ یا حس عجیبی که در رابطه با دانشگاه تجربه کردم. این که درست در زمانی که فکر می‌کردم به همه‌ی آنچه که چندسال منتظرش بوده‌ام رسیدم و تنها کافی‌ست دستم را درازکنم تا لمسش کنم. حتی لمسش هم کردم؛ اما ناگهان همه چیز تغییر کرد و در وضعیتی قرار گرفتم که نسبت به هدفم از همیشه دورتر بودم. شبیه به آن شخصیت در عصر یخبندان که بعد از کلی تلاش به بلوط می‌رسید اما درست در همان لحظه‌ی رسیدن، یک اتفاق باورنکردنی می‌افتاد و مثلا زمین نصف می‌شد و آن شخصیت در یک تکه زمین قرار می گرفت و بلوط در طرف دیگر! بله به من هم گفتند برو هشت سال دیگر بیا تا اجازه بدهیم بروی درس بخوانی...
به این فکر می‌کردم که من تمام تلاشم را کردم، هیچ جایی از مسیرم منحرف نشدم، حتی به ازدواج هم فکر نکردم و دربرابر درخواست های دیگران حتی لحظه ای هم دو دل نشدم، هر اتفاقی که افتاد من به مسیرم ادامه دادم، بخشی از مسیر را دویدم، بخشی را قدم‌زنان طی کردم، بخشی را افتان و خیزان رفتم؛ اما هیچ وقت از آن منحرف نشدم. و حالا قرار است کی به آن برسم؟!
هله نومید نباشی که تو را یار براند
گرت امروز براند نه که فردات بخواند
در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جا
ز پس صبر تو را او به سر صدر نشاند
و اگر بر تو ببندد همه ره‌ها و گذرها
ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند
و "فردا" دقیقا چه زمانی فرا می‌رسد؟ چند روز دیگر؟ چند سال دیگر؟ یا ...

 

+ هر دم از این باغ بری می‌رسد:
It is just human nature to take time to connect the dots, I know that. But I also know that there can be a day of reckoning when you wish you had connected the dots more quickly.
با این حالم دیگه تحمل سرزنش را نداشتم...

+ دوباره دلم می‌خواد برم زیر بارون؛ اما این بار قدم نزنم، فقط و فقط گریه کنم.

  • ۲۰

هله نومید نیاشی... 3

  • ۰۰:۴۷

ساعت ۷ صبح از خواب بیدار شده ام و الان از نیمه شب هم گذشته. به شدت خسته ام؛ اما هنوز بیدارم. بیدارم و "شبت خوش باد" علی تفرشی را گوش می کنم و اشک هایم روان است.
صبح کلاس محازی داشتم، بعد به جلسه دبیران مدرسه رفتم، بعد در کلاس مکانیک کوانتوم شرکت کردم. بعد محتوای آموزشی آماده کردم. بعد تا ۱۲ شب سوال طرح کردم. از فرط خستگی رو به بیهوشی هستم...
اما خوابم نمی برد. داشتم به حقوق این ماهم که امشب واریز شد فکر می کردم. سیصد و نود و خرده‌ای! با این حجم کاری من، واقعا دلگرم کنند بود! حتی پول آژانس مدرسه را هم کفاف نمی دهد! ماه پیش قسط اورتودنسی را پرداخت نکردم و قرار است این ماه دو قسط (۸۰۰تومان) واریز کنم! یک پلاک شکسته هم دارم! قسط لپ‌تاپ (حدود ۳۷۰ تومان) تومن هم باید بدهم! گوشیم هم که نابود است و یکی از کلاس‌های امروز را اصلا نتوانستم برگزار کنم و باید یک گوشی هم بخرم! ترم دوم شرح غزلیات شمس هم که فقط ۱۵۰ بود را ندارم بدهم و هنوز ثبت نام نکرده‌ام! دو تومن هم به بابا بدهکارم که قرار بود ماهی یک تومن بپردازم!
آن وقت آ.پ اجازه نمی دهد من درس بخوانم از ترس این که یک وقت مجبور نشود مدرکم را اعمال کند و مشمول افزایش حقوق شوم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

  • ۲۲

هله نومید نباشی... 2

  • ۱۴:۳۶

امروز آمدم اداره کل استان. رفتم دفتر مدیر، در اتاق انتظار که بودم یک آقای مسن کت و شلواری مشکلم را پرسید و بعد یک تلفن زد و گفت نمی شود.
من هم که داغ دلم تازه شده شده بود گفتم: دارم پشیمان می شوم که وارد آ.پ شده ام. اطلبوا العم و این ها هم فقط شعار است. به من می گویید برو ۸ سال دیگر بیا. آن موقع که پیر شده ام. طرف معلم ریاضی است به او می گویند برو جامعه شناسی درس بده. بعد من را که حتی اعمال مدرک هم نمی خواهم، نمی گذارید درس بخوانم و...
آقایی که آنجا یود، مشکلم را پرسید و گفت: بیا اتاق من. مسئول حقوقی اداره بود. فکر کنم نامش آقای فراهانی بود. وقتی رفتم گفت: چه طور ارشد قبول شده ای؟ همه چیز را که شرح دادم. گفت: ارشد که هیچ، من می دانم دکتری را هم همان دانشگاه می خوانی و یک روز هیئت علمی دانشگاه تربیت مدرس می شوی. من گفتم: حالا که ارشد هم نمی گذارند بخوانم؛ چه رسد به دکتری. اما حرفش کورسوی امیدی بود برایم. گفت: درخواستت را در یک نامه بنویس. کمی هم توضیح داد که چه بنویسم.

بعد نامه را بردم پیش مدیر. منشی نامه را برد تا او امضا کند. مدیر مرا ارجاع داد به مسئول امور اداری. ایشان هم گفتند که نمی شود! بعد که من گفتم: آخر چرا؟ گفت: اگر ما با درخواست شما موافقت کنیم، شما بعدا از ما درخواست اعمال مدرک و افزایش حقوق می کنی. من گفتم: اعمال مدرک نمی خواهم. حتی تعهد هم می دهم. گفت: نمی شود و بعد در حالی که می خندید گفت: برو هشت سال دیگر بیا. آخ که همینجا جگرم آتش گرفت. این که بگوید نمی شود را می توانستم تحمل کنم اما این که یک نفر بنشیند پشت میز و مرا مسخره کند را نه. می گفت: بیا همینجا دانشگاه اراک ریاضی بخوان. گفتم: اگر می خواستم بروم دانشگاه اراک که درس نمی خواندم! ببین من دانشگاه تربیت مدرس قبول شده ام؛ دانشگاه سطح یک کشور. بعد با یک لبخند گفت: هرسال کلی آدم این دانشگاه قبول می شوند. من گفتم: ولی این رشته که من می خواستم فقط ۴ نفر ورودی دارد...
دیگر بغضم داشت می ترکید. حالم خیلی بد بود. حس خفقان داشتم. آمدم و در حیاط کلی گریه کردم. همانحا بود که فهمیدم اشتباه کرده ام. مسیر را اشتباه آمده ام. از اول نباید وارد آپ می شدم....
دوباره برگشتم پیش مدیر کل. منشی حتی نگذاشت با او حرف بزنم! پیش خودم گفتم: سپیده تو چرا اینجا هستی؟ وقتی حتی نمی توانی با مدیر آ.پ استان صحبت کنی، وقتی حتی در اداره آ.پ احترام و ارزش تو حفظ نمی شود، چه طور انتظار داری جاهای دیگر به عنوان معلم قدر تو را بدانند؟
دوباره اشک هایم سرازیر شدند. رفتم اتاق آقای فراهانی. نبود. منتطرش نشستم و دوباره اشک‌هایم سرازیر شد. دوباره به خودم گفتم: سپیده اشتباه کردی و دحداقل ۱۲ سال از جوانیت درگیر آن خواهی بود. ۱۸ تا ۳۰ سالگی!
آقای فراهانی که آمد به او گفتم: هیچ راه دیگری به نظر شما نمی رسد؟ و دوباره به گریه افتادم. به من گفت: چرا گریه می کنی؟ من هم مشکل تو را داشتم اما توانستم حلش کنم. ناراحت نباش. اما دیگر اختیار اشک‌هایم دست من نبود و من فقط گریه می کردم.
نامه ام را گرفت. گفت این نامه اینجوری ارزشی ندارد. آدرست را بنویس و ببر دبیرخانه ثبت کن. به همکارش هم گفت یک کپی از نامه بگیر تا رسیدگی کنیم. من هم اشک ریزان از او تشکر و خداحافظی کردم...
خسته بودم و تا ظهر که برسم خانه زمان زیادی پیش رو داشتم. رفتم بستنی فروشی و آیس پک شکلات سفارش دادم. در حالی که منتظر بودم تا سفارشم آماده شود، سری به واتساپ زدم و فایلی که یکی از همکاران فرستاده بود را باز کردم؛ مشخصات وزیر پیشنهادی آ.پ بود. چشمم به مدرک او افتاد: دکتری مدیریت گردشگری!

+در قسمت توانایی ها هم نوشته بود ایشان سال گذشته به راهپیمایی اربعین رفته!
#شایسته_سالاری

  • ۲۴

هله نومید نباشی... 1

  • ۱۸:۳۳

امروز دایی حسن آب پاکی را ریخت روی دستم و گفت هیچ راهی وجود ندارد!
فکر می‌کردم وقتی این را بشنوم، اشک از چشمانم جاری شود یا موقع بلندشدن از روی صندلی ضعف کنم و کارم به بیمارستان بکشد یا ...
اما هیچ کدام از این اتفاق‌ها نیفتاد. نه این که تا عمق وجودم ناراحت نشدم، یا حالم بد نشد یا ... نه! فقط مثل همیشه هیچ چیز بروز ندادم و خودم را کنترل کردم و حتی با لبخند از دایی حسن تشکر کردم و از دفترش بیرون آمدم.
از اداره که بیرون آمدم، درست در خلاف جهتی که به خانه می‌رسید، شروع کردم به قدم زدن. باران نم نم می‌بارید و همه جا خلوت بود. اشک هایم راه گرفتند و یواش یواش به هق هق افتادم. خیابان آ پ را به سمت بالا می رفتم و با صدای بلند گریه می کردم. ابرها آنقدر پایین آمده بودند که قله کوه‌ها از بالایشان پیدا بود. برگ‌های زر و نارنجی در زیر قطرات باران از درخت‌هاجدا می شدند و روی زمین می افتدند. و من در زیر نم نم باران راه می رفتم و می گریستم. همه چیز مانند فیلم های ملودرام بود! به جز پایان ماجرا... چون برخلاف فیلم‌ها هیچ معجزه ای رخ نداد و من آنقدر گریستم که اشک هایم تمام شد.
من همیشه از سیستم آپ بدم می آمد و مدام از خودم می پرسیدم سپیده تو درست در وسط آپ چه کار می کنی؟ سپیده با رویاهایت چه کار کردی؟ سپیده چه بلایی بر سر خودت آوردی؟ آه سپیده بیچاره...
قلبم شکسته بود و نیاز به تسلی داست. مثل همیشه خودم را تسلی دادم و گفتم هنوز راه های دیگری هم هست، برای ناامید شدن رود است. حتی اگر هم نشود، دنیا که به آخر نمی رسد. تو فرصت های بیشتری هم داری‌. شاید چند سال دیگر...

  • ۲۴

شعف و آرامش

  • ۱۵:۴۰

بله!
بالاخره بدستش آوردم!
بعد از چند سال به همانی که می‌خواستم رسیدم!
البته "رسیدن" درست‌تر است از "بدست آوردن". خیلی برایش تلاش کردم و دویدم؛ اما می‌دانم که خواست و کمک خدا بود که توانستم مسیر را طی کنم و به مقصد برسم.
البته "مقصد" که نه؛ تازه اول "راه" هستم و تازه توانسته‌ام وارد همان مسیری شوم که سال‌ها رویا و آرزویش را در سرم می‌پروراندم.
نمی‌خواهم به واژه‌ها گیر بدهم؛ اما باید خیلی در انتخابشان دقت کنم تا بتوانم آن‌چه را که بر من گذشته شرح دهم و حسی را که الان دارم توصیف کنم.
حسم آرامش و شعف است، آرامش و شعف، و باز هم آرامش و شعف. آه که چه قدر این حس لطیف و خواستنی‌ست.
این که می‌بینم صبرها و تلاشهایم جواب داده، باعث می‌شود لبخند به لب‌هایم بیاید.
ذوق مسیر جدید و آنچه که در انتظارم است را دارم.
کمی هم نگرانم که آیا خواهم توانست برنامه دانشگاه و مدرسه را با هم هماهنگ کنم؟ اما حتی اگر هم نتوانم و محبور به انصراف شوم، اشکالی ندارد. سال بعد یا بعدتر شروع می‌کنم. مهم این است که یک بار توانسته‌ام پس باز هم خواهم توانست‌. از طرفی من که چند سال صبر کرده‌ام؛ این یکی دو سال هم رویش...

  • ۲۴

اتاقی از آن خود

  • ۱۹:۲۹
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۰

باز آمد بوی ماه مهر

  • ۱۵:۴۲

هفته‌ی اول مهرماه در تکاپو و جنب و جوش گذشت و گویی اصلا متوجه آن نشدم.
هفته‌ی دوم تقریبا سخت و طاقت فرسا بود. حجم کاری بالا و این که نمی‌توانستم غذا بخورم، داشت مرا از پا در می‌آورد. تازه فک پایینم را ارتودنسی کرده بودم و هیچ چیزی را نمی‌توانستم بجوم چون دندان‌هایم اصلا روی هم قرار نمی‌گرفت. غذایم شده بود سیب زمینی و تخم مرغ کوبیده یا سوپ یا فرنی و شله‌زدر. بسیار خسته و کم انرژی بودم‌‌‌.‌‌..
در هفته‌ی سوم توانستم نظم کلاس‌ها و کارهایم را پیدا کنم و همه چیز برایم روی ریل افتاد. علاوه بر آن توانستم دوباره غذا بخورم و همه چیز شروع کرد به معمولی شدن‌. الان در پایان هفته‌ی سوم مهرماه هستم و از این معمولی شدن و روزمرگی بسی خوش‌حالم!

 

+البته که همچنان دندان‌هایم روی هم قرار نمی‌گیرد؛ ولی خب عادت کرده‌ام :)

  • ۳۴

ترکیب عجیب

  • ۲۳:۰۶

دلتنگم و منتظر؛ ترکیب عحیبی است!

این آتشی است که خودم جرقه‌اش را زده ام و هیمه‌هایش را خودم روشن کرده ام؛ مدت‌ها پیش. آن موقع نمی دانستم که گریبان خودم را هم خواهد گرفت...

  • ۴۱
۱ ۲ ۳ . . . ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ . . . ۲۳ ۲۴ ۲۵
فاتحی هوشیارم من
چشم به راه‌ خورشید تا بشکوفد طلایی‌رنگ
و در شکوه سپیده‌دم
ایستاده‌ام تنها در هاله‌ای غرورآگین
...
اندره آدی
Designed By Erfan Powered by Bayan