فاجعه یا موهبت عادی شدن؟

  • ۰۸:۰۸

ولی این خیلی عجیبه که همیشه همه چیز برامون عادی می‌شه! من خیلی به این مکانیسم عادی شدن فکر کردم و هنوز هم ازش سر درنیاوردم‌.
یه جورایی فکر می‌کنم عادی شدن خیلی از اوقات، خیانت هست. مثلا وقتی یه عزیزی را از دست می‌دیم، اوایل از شدت غم و اندوه از خود بی‌خود می‌شیم، ولی با گذشت زمان همه چیز برامون عادی می‌شه و این عادی شدنِ فقدانِ یک نفر، خیانت به اون فرد نیست؟
یا زمانی را در نظر بگیرید که لبریز از عشق هستیم و معشوق تبدیل می‌شه به تمام زندگیمون. اما گذشت زمان عشق و معشوق را هم برامون عادی می‌کنه. این عادی شن عشق و معشوق، خیانت به اون‌ها نیست؟
شاید زمان هست که ما را تبدیل به خیانت‌گر می‌کنه و چه بد که نمی‌تونیم از چنگال زمان فرار کنیم.
شاید هم این خود ما هستیم که برای حفظ بقا این خیانت را مرتکب می‌شیم.
شاید...

+به قول الهه یکی از دردناک‌ترین واقعیت‌های زندگی همینه که همه‌چیز عادی میشه! یعنی این که مثلا تو اوج ناراحتی هم می‌دونی بالاخره این غم قراره از یادت بره خیلی به نظرم حتی از خود اون غم، ناراحت‌کننده‌تره.

  • ۴۲

عشق

  • ۱۳:۱۹

همیشه دوست داشتم معشوق باشم و نه عاشق. یه جورایی از عاشق شدن می‌ترسیدم!  در ذهنم عاشق بودن مساوی بود با تمام رنج‌هایی که شرح آن در اشعار و داستان‌های عاشقانه است. زیاد شنیده‌ام عاشق شدن به خودی خود ظرف وجودی انسان را وسعت می‌بخشد؛ چه به وصل منجر شود و چه نه. ولی برایم خیلی ترسناک بود که عاشق کسی شوم و او مرا پس بزند. نه این را نمی‌خواستم. در مقابل، معشوق بودن همیشه جذاب به نظر می‌آمد. کسی تو را عاشق باشد و با تمام وجودش تو را بخواهد؛ چه شیرین و دلچسب!
اما حالا فهمیده‌ام که این عشق است که همراه با درد و رنج است؛ فرقی هم ندارد عاشق باشی یا معشوق. پای عشق که به میان باز شود، درد و رنج همراهش می‌آید. حتی اگر معشوق باشی، درد و رنج عاشق تو را متاثر می‌کند. از این که عاشقت را پس زده‌ای، متاثر می‌شوی و از رنج او عذاب می‌کشی. حتی اگر عاشق تو، معشوقت نباشد، بازهم از این که یک نفر را اینچنین درگیر حزن کرده‌ای، محزون می‌شوی. آری این ماهیت عشق است که با رنج توام شده‌است.

عشق، حقیقت است.
و حقیقت، دردی است جانکاه.
هالینا پوشویاتوسکا

 

+تازه گاهی هم به عنوان معشوق، مجبور می‌شوی ناز عاشقی که معشوقت نیست را بخری!!

  • ۴۰

باید از نو شروع کرد

  • ۱۵:۵۰

  • ۳۷

آخرین انار دنیا

  • ۰۹:۵۴

انسان‌ها همه کور زاده می‌شوند. در بین تمام انسان‌های روی این سیاره کسی نیست که از ابتدای تولدش قادر به دیدن باشد. مپندار آن‌هایی که چشم دارند می‌توانند ببینند. هیچ‌چیزی در دنیا مشکل‌تر از دیدن نیست، احتمال دارد که انسان دو چشم زلال و روشن داشته باشد، با این‌حال هیچ نبیند.

+بختیار علی

  • ۴۸

خشم نهفته

  • ۰۰:۰۸

گاهی اوقات در ذهنم با دیگران جدل می‌کنم. انگار که یک دادگاه هست و من باید ثابت کنم که طرف مقابل متهم است، گناه از اوست؛ در غیر این‌صورت مجرم شناخته می‌شوم. در حالی که بسیاری از مواقع اصلا جرمی اتفاق نیفتاده و مجرمی‌هم وجود ندارد. اما من در ذهنم درگیر این مجادله هستم. در واقع این مجادله‌ی خودم با خودم است. یک خوددرگیری تمام عیار که به قیمت فرسایش روانم تمام می‌شود. نمی‌دانم سرچشمه‌ی این درگیری و این عصانیت از کجاست...

  • ۵۲

کوتاهی

  • ۱۳:۵۶

نمی‌شناسم؛ امام (ره) را نمی‌شناسم...

  • ۴۸

تکنولوژی

  • ۱۵:۵۳

یکی از مسافرها همش داره کلیپ های رقص با صدای بلند می‌بینه. این مسافر از همون پیرمردهای با عینک ته استکانی هست که تو اتوبوس کفش‌هاش را درمیاره :/

بزرگواری که این پدربزرگ را با تکنولوژی و تلفن هوشمند آشنا کردی، خب هندزفری را هم بهش معرفی میکردی دیگه.

  • ۳۱

وحشت

  • ۲۲:۱۲

+ می‌ترسم. نکند دوباره در آن گرداب بلغزم...
+ایمان آن بلندای روشن و نورانی است که هر از چندگاهی در پس ابرهای تردید گمش می‌کنم.
+ایمان همان خلایی ست که وجودم را تهی کرده. نمی‌دانم به دنبال چه چیزی به دور خود می‌چرخم. سرگردان و حیران و گمگشته هستم بدون کوچک‌ترین ادراکی. کاملا کور.
به یاد ندارم که برای چه پا به اینجا گذاشته بودم. اکنون به جبر در راهی بدون برگشت هستم که نمی‌دانم از کجا شروع شده و به کجا می‌انجامد. هیچ آشنایی نیست ک دستم را بگیرد. همه غریبه هستند؛ حتی آشناها.
مه روی سینه‌ام سنگینی می‌کند. هوایی برای تنفس نیست. آخر این ابرهای متراکم خفه‌ام می‌کند..... 

  • ۱۰۷

عجیب

  • ۰۱:۴۸

برهه عجیبی را سپری می‌کنم. آدم‌های متفاوتی وارد زندگیم می‌شن. چندروزیا چندماه را باهاشون زندگی می‌کنم. بعداز هم دور می‌شیم. اونقدر دور که احتمالا هیچوقت نمی‌بینمشون. فقط آوای اسم‌ها و تصویر چهره‌ها و خاطرات برام می‌مونه و بعد دوباره آدم‌های جدید...

  • ۲۹

خادم الشهدا

  • ۲۰:۲۶
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۴۵
فاتحی هوشیارم من
چشم به راه‌ خورشید تا بشکوفد طلایی‌رنگ
و در شکوه سپیده‌دم
ایستاده‌ام تنها در هاله‌ای غرورآگین
...
اندره آدی
Designed By Erfan Powered by Bayan