- دوشنبه ۱۳ فروردين ۹۷
- ۰۶:۲۱
کسی نماز نخونه میخوام برق ها را خاموش کنم😨
- ۱۰۳
رها رها رها من
یکشنبه_۲۷/۱۲/۹۶
حدود ۳۰ ساعته که توی راهم و هنوز هم به مقصد نرسیدم.
لب ساحل و سهپا و جزیره هرمز و شناور و بندر عباس و قطار و تهران و راه آهن و ترمینال جنوب و اتوبوس و...
بعد از همه ی این ها باز هم توی جاده هستم و نمی تونم بگم که از راه خسته شدم. چون الان با دیدن غروب آفتاب تو جاده لذت میبرم.
حس خوبی دارم؛ حس سبکی و بدون تعلق بودن و رهایی...
+ دلم گرفته ای دوست! هوای گریه با من
گر از قفس گریزم، کجا روم کجا من؟
کجا روم، که راهی به گلشنی ندانم
که دیده بر گشودم به کنج تنگنا، من
نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج رها رها رها من
ز من هرآنکه او دور چو دل به سینه نزدیک
به من هر آنکه نزدیک از او جدا جدا من
نه چشم دل به سویی نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی به یاد آشنا من
ز بودنم چه افزود؟ نبودنم چه کاهد؟
که گویدم به پاسخ که زنده ام چرا من؟
ستاره ها نهفتم در آسمان ابری
دلم گرفته ای دوست! هوای گریه با من ...
سیمین بهبهانی
+ای کاش بتونم در تک تک لحظات زندگیم همین قدر سبک و بدون تعلق باشم...
جمعه_۲۵/۱۲/۹۶
امروز آخرین روزیه که با بچهها هستیم. قراره یه جشن کوچیک بگیریم. کلی پرچم ایران و صورتک داریم آماده میکنیم.


+ظهر نرفتیم اسکان و غذا را آوردند مسجد. قاشق هم نیاوردند. همه با دست خوردند. البته به جز من و یکی دیگه که با قاشق چنگال فهیمه خوردیم. لیلا هم با یه تیکه از در ظرفش خورد😂
+اونقدر خسته بودم که حوصله شرکت تو جشن را نداشتم. یه گوشه نشستم. امیرحسین و عباس هم اومدند پیشم. کلی حرف زدیم و سلفی گرفتیم.


+برای هدیه به همه آبرنگ دادیم. برای دختر های بالای نه سال علاوه بر ابرنگ، روسری هم بود.
+خداحافظی با بچه ها حس خاصی داشت. این که اون ها میگفتند: نرید و پیش ما بمونید. و من که میدونستم هیچ کمکی بهشون نکردم....
+توی حیاط با مهشید کنار هم نشستیم و حرف زدیم. باورم نمیشه این همون دختریه که روز اول اصلا با ما حرف نمیزد و داخل مسجد هم نمیومد.
+بعد از مسجد رفتیم ساحل. خلیج فارس خیلی آروم بود.
+شدت جزر و مد خیلی بالاست.
سهشنبه_۲۲/۱۲/۹۶
امروز برای تبلیغات و بیشتر آشنا شدن با مردم، گروه های دو نفره شدیم و برای نماز مغرب با سهپا رفتیم مسجد های مختلف.
من و فاطمه آموزگار آخرین گروه بودیم و برای همین میشه گفت ما دوتا کل شهر را به سه پا دور زدیم. آخرش هم به این نتیجه رسیدیم که یه سه پا بخریم و با خودمون ببریم:/
+صبح سر کلاس محدثه به من یه دستبند و انگشتر کشی داد. گفت که خودش درست کرده😍
+داشتم مانتوم را اتومی کردم که پام سوخت. خیلی زیاد. خدا کنه تاول نزنه.
+صبح کلی بادکنک به درخت وسط حیاط آویزون کردیم و روی اونها یه سری کار خوب یا بد نوشیم. توی اون هایی که کار بد نوشته بودیم، تعدادی کاغذ گذاشته بودیم که بعضی هاشون کار خوب بودند و بعضیهاشون بد. بعد دختر ها را چندتا گروه کردیم و بهشون گفتیم هر گروه یکی از اون کار های بد را انتخاب کنه. ما هم اون بادکنک را با سوزن می ترکوندیم و کلی کاغذ میریخت بی ون. اعضای گروه باید کارهای خوب و بدی که روی کاغذها نوشته بود را جدا میکردند و توی دوتا جعبه با نام "خدا دوست دارد" و "خدا دوست ندارد" قرار میدادند.
+ناهار امروز ماکارانی بود.
+شام سوسیس سیبزمینی دادند. خیلی کم بود. فائزه نون ها را دولا میکرد و با سوسیس ها ساندویچ درست میکرد. حتی بعضیها دوباره اون سانویچ را با یه نون دیگه میپیچیدند😂
+مهلت آزمون این هفته کرامت امشب تموم میشه و من مجبور شدم صوتهای استاد تراشیون را با دور تند گوش بدم😳
+الان یادم افتاد که ظهر میخواستم برم دستشویی اما نرسیدم. الان ۱۲ شب هست و تازه میخوام برم🤐
چه قدر زیبا و متفاوت می تونه باشه وقتی دنیا را از دریچه نگاه کسی ببینی که هم هنرمند باشه، هم زیباشناس.
+وقتی به این نتیجه رسیدم که چندتا از پروژه های عکاسی مریم را دیدم.😕
+با عاشورا هایی که من میدیدم خیلی فرق داشت.😢