دختری در قطار

  • ۲۱:۱۰

+به نظر می‌رسد که مردم می‌توانند لطمه‌هایی را که خورده‌ام، در وجودم ببینند، می‌توانتد رد ناکامی را در چهره‌ام بخوانند، می‌توانند ببینند که چطور خودم را اداره می‌کنم و چطور زندگی می‌کنم. 📖

انگار این را من چند سال پیش نوشتم :/
 

  • ۹۸

برنامه خروج از رکود :)

  • ۲۲:۱۲

بسیار خوب؛ یه کمی برنامه‌ریزی می‌کنم برای روز‌های آینده.

هر روز صبح پیاده‌روی و ورزش و بعدش حمام و استراحت و نماز و ناهار که تا ساعت دو طول می‌کشه. پختن شام هم که روزانه محسوب می‌شه.

این‌ها را هم باید درطول هفته انجام بدم؛

۱. کتاب

۲. فیلم

۳. باغبانی

۳. شیرینی‌پزی

۴. روزه

۴. سند ۲۰۳۰ *


+مطالعه فیزیک را هم باید شروع کنم.

+و همچنین مطالعه دینی.

+و شاید مطالعه اقتصادی.


*درمورد انجام دادنش زیاد مطمئن نیستم :|

  • ۱۳۱

رکود

  • ۲۳:۲۴
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۸

نفحات نفت

  • ۲۰:۳۴

دیشب شروع به خوندنش کردم و تا سحر بیشترش را خوندم. با توجه به این که رمان و داستان نبود اما قلم رضا امیرخانی اونقدر روان هست که من چندین ساعت بی‌وقفه کتاب را بخونم و چشم‌درد و سردرد بگیرم.
کتاب درباره نفت و "سه‌لتی"ها و مدیریتی نفتی اون‌ها بود. طلای سیاهی که با مدیریت و استفاده نابجا‌، اقتصاد و دولت ما را به این روز انداخته و یه جاهایی باعث کودن‌گماری شده به جای شایسته‌سالاری و...

+...ذوق‌زده به من بگوید که هیچ کارمندِ حقوق‌بگیری در عالم نمی‌تواند لذتِ گرفتنِ چهارصد ماهیِ  سفید در یک شب را فهم کندو البته رنجِ سه ماه بی‌کاریِ زمستانی را! و او برای من برکت را معنا کند در اشتغالی غیرِ نفتی و من در میانِ شگفتیِ او -که انگار اولین‌بار است آدمی شهری اما غیرکارمند دیده است- برای او برکت را معنا کنم در شغلِ غیرِ نفتیِ دیگری به نامِ نوشتن!📖
+اگر باور کنیم که قانون با ذهنیتِ تسهیلِ امور درست شده است، قطعاً آن را رعایت می‌کنیم.📖
+تا فهمِ مدیرِ نفتی را اصلاح نکنیم، هیچ چیزی اصلاح نخواهد شد.📖
+ سال‌هاست که این قلم و هم‌فکران انقلابی‌ش فریاد می‌کشند غیرِ دولتی بودن، تنها راه نجاتِ فرهنگ است و همه‌ی نگرانی این است که غیرِ دولتی بودن به ضد دولتی بودن و بعدتر به ضدِ انقلاب بودن، تحویل شود. حال آن‌که می‌توان به شدت غیر دولتی بود و در عینِ حال به شدت انقلابی. و تازه این قلم مدعی است که اصلاً برای انقلابی بودن چاره‌ای نیست به جز غیر دولتی بودن.📖
+بسیار باید ترسید... بسیار... مبادا آینده‌گان منظومه‌ای را بیابند در تاریخِ مدیریتِ حکومتیِ ما و بنویسند که در قاجار، زمین از مملکت می‌فروختند و بعد از جابه‌جاییِ مرزها فرصتِ حکومت می‌یافتند و بعدتر در مدیریتِ سه‌لتی، نفت می‌فروختند و با جابه‌جاییِ انرژی فرصتِ حکومت می‌یافتند...📖
+در ایران، برای مدیربتِ سه‌لتیِ کارخانه‌ی خودروسازی بی‌اهمیت‌ترین امر، ساخت خودرو است. مهم‌ترین مساله، پیداکردنِ شلنگ است! حالا اگر شلنگ قطورتر شد، تعداد کارمند و کارگر را زیادتر می‌کنیم. همین می‌شود که کارخانه‌های ما عمدتاً در قیاس با نمونه‌های جهانی بسیار شلوغ هستند...📖
+چاره‌ای نداریم غیر از فرار از نفت و مهم‌تر از آن، فرار از فرهنگ نفتی. برای این کار بایستی فرهنگ ساخت. این پاره‌خط نه داستان است، نه مقاله... یک اخوینی است... یک دلنوشته است که فقط برای همین نوشته شده است، تا بفهمیم این تن‌آسایی، این نخوت، این کودن‌پروری، این چاپلوسی، این بی‌کاری، این بیماری، این بی‌عاری، این اضطراب، این التهابِ پیرامون‌مان را...📖
+لقمه شبهه بس است... چه‌قدر بنشینیم سرِ سفره‌ای که برای تبدیلِ دلار به تومان، از گوشتِ استرالیایی و میوه‌ی چینی و برنجِ هندی و گندمِ آمریکایی رنگین شده است... دلِ همه برای لقمه‌ی حلالِ ایرانی تنگ شده است.📖

 

نفحات نفت

  • ۱۸۶

سال‌های بی‌خبری

  • ۲۰:۳۵

سال‌های بی‌خبری
محبوب و مرضی کلی ازش تعریف کردند و این باعث شد این کتاب را ازشون بگیرم و بخونم. سیر داستان یه کمی هیجان داشت اما من اونقدر از M.H.C کتاب خوندم که بتونم پیش‌بینی کنم قاتل کیه و داستان چه طور تموم می‌شه...
+کتاب "آن دست دیگری" را هم ازشون گرفتم که دیگه انگیزه‌ای برای خوندنش ندارم. چون محبوبه داستانش را تا یه جاهایی برام تعریف کرده و می‌ترسم مثل "سال‌های بی‌خبری" بشه.😑
+اصلا باید برم کتابخونه. دیگه این رمان‌ها را نمی‌خوام. باید یه کتاب خووووووووب پیدا کنم.😌

سال‌های بی‌خبری

  • ۱۲۳

ازبه

  • ۲۰:۵۹

مگه می‌شه کتاب از رضا امیرخانی باشه و بد باشه؟؟ اصلا خیلی خوب و خیلی متفاوت بود :))
+او ذاتا آدم منظمی است. تو یک بی‌نظمی بزرگ در زنده‌گی او هستی. دیوانه‌اش می‌کنی.📖
اما دان‌شجو یعنی همین! ختمِ خلبانی یعنی همین! راه گم کردی، اولِ همه یک فحش اساسی بدهی به خواهرِ نقشه‌ها و مادرِ قطب‌نما و فک و فامیل اصول تئوریک! توی اولین جاده‌ی آسفالته لندینگ بزنی. بدون تکبر پایین بیایی و از اولین ره‌گذر راه را بپرسی! این چیزها تکبر ندارد...📖
+باورت نمی‌شود! گاهی وقت‌ها پاهایم می‌خارد. مثلا ساق پایم. جایی که اصلاً وجود ندارد.📖
+من همیشه پنج دقیقه دیر می‌آیم؛ شخصیت آدم را بالا می‌برد، مثلا؛ یعنی خیلی سرم شلوغ بوده است، با رئیس‌جمهور ورامین میزگرد داشته‌ام‌...📖
+من همیشه از این مرده‌های چاق و چله‌ی سالم حالم به هم می‌خورده، خصوصا این چند ساله که غسال‌خانه‌ی بهشت‌زهرا را هم شیشه انداخته‌اند و مثل آکواریم می‌توانی بایستی و سیر ببینی! شکم‌های بادکرده و پاهای دراز. کانه خط مونتاژ؛ یکی کیسه می‌کشد و یکی غسل می‌دهد و یکی هم دعای مستحبی می‌خواند و آخری هم بندهای کفن را گره می‌زند. بعد هم دو سر جنازه را می‌گیرند و می‌اندازند روی تابوت و تابوت را سر می‌دهندروی دو تا میله. غیژ صدا می‌کند و تابوت از روی ریل لیز می‌خورو و می‌رود پهلوی وراث محترم. ته خط که می‌گویند همان جاست. مرتضا! تو هم داری می‌رسی ته خط... حواست را جمع کن، بشر! نشوی مثل این مرده‌های لگوری که انگاری از اول مرده بوده‌اند و هیچ زمانی نفس نکشیده‌اند...📖
+دردی است مثل خارش پاهای نداشته‌ام... می‌خارند امّا وجود ندارند که بخارم‌شان.📖
+صدای عجیبی توی ساختمان پیچیده بود. چیزی مثل صدها صفیر گلوله. یا صدای شتاب گرفتن صدها موتور جت... انگار هزار صدای درهم سوت می‌کشیدند و قطع می‌شدند... صدای تنفس آدم‌ها بود. سینه‌هایی که خس‌خس می‌کردند. چهار پنج تا کپسول بزرگ اکسیژن را لوله‌کشی کرده بودند. اکسیژن توی آب قل‌قلی می‌کرد و مرطوب می‌شد و می‌رفت توی شاه‌لوله. کنار هر سه تخت یک ماسک و یک شلنگ که از شاه‌لوله گرفته بودند. اولی چند نفس می‌کشید، می‌داد به دومی، دومی به سومی و بعد دوباره برمی‌گرداندند به اولی. همه‌گی جوان. بچه‌جبهه‌ای...📖

  • ۹۶

ناصر ارمنی

  • ۱۲:۲۶

ناصر ارمنی کتاب نه چندان بلندی است که شامل یازده داستان کوتاه است: زمزم، انگشتر، رتبه قبولی، یک پژوهش خشن، کوچولو، ناصر ارمنی، کمال، سه نفر، خیابان، سال نو، گوش شنوا. نویسنده‌اش هم رضا امیرخانی است. در کل خوب بود. مخصوصاً داستان دوم "انگشتر" که پایان شوکه کننده‌ای داشت. داستان هفتم "کمال" بسیار کوتاه و در عین حال گویا بود. اما داستان دهم "سال نو" کمی پیچیده‌ بود و فهمش مشکل.
+خدا یار عاشقاس...📖
+سرهنگ چشم از متهم برنمی‌داشت. قیافه‌ی جوادی خیلی معصوم نبود. از آنهایی نبود که دلِ آدم برایش بسوزد؛ اما قاتل هم نبود. چین و چروک پیشانی‌اش او را به آدمهایی که زیاد فکر می‌کنند شبیه کرده بود. مویش کوتاه بود. اوباش نبود. با آن ریشها نمی‌توانست اهل آنجور کارها باشد. یعنی ارتباطی با مقتوله نداشت. فقط چشمهایش؛ چشمهایش به راحتی می‌توانستند ار آنِ یک قاتل باشند. سرهنگ دوباره به چشمهای متهم خیره شد. متهم سرش را بالا آورد. برق چشمهایشان به هم آمیخت. متهم از کراهت چشمانش خبر داشت. سرش را پایین انداخت.
+آدم بمیرد بهتر است از اینکه رتبه‌اش بد شود... اگرقرار است رتبه بدتر از ثلاث مائه... بدتر از سیصد و سیزده شود. بهتر است آدم بمیرد. خفت داره...📖
+طایفه‌‌ی بنی هندل!📖
+اما نه... بابا مثل بچه‌ها شده. در کالسکه نشسته است. یک کالسکه‌ی عجیب و غریب. چرخهایش اندازه چرخ دوچرخه است. عین بچه‌ها گریه می‌کند. نمی‌دانم چرا. دستانش را باز کرده تا مرا بغل کند. من را بغل می‌کند. توی بغلش فرو می‌روم و به صندلی کالسکه می‌رسم. بابا یک جوری شده است. یک جوری که دیگر نمی‌شود با او فوتبال بازی کرد.📖
+ناصر ارمنی خیلی هم از لقبش بدش نمی‌آمد. شاید برای اینکه آن روزها هرکسی به هرحال یک لقبی داشت. به کسی که دراز بود می‌گعتند دوطبقه. به کسی که یک‌وری راه می‌رفت می‌گفتند یک‌کتی. به کسی که زیاد مهمانی می‌رفت می‌گفتند سوری. ناصر هم که می‌دید به حق رویش لقب گذاشته‌اند، حرفی نمی‌زد و اعتراضی نداشت.📖
+هاری‌آپ، جیسن...📖
+علی همان‌جور به پسرک چشم دوخته است. حتما صدای جوانک را نشنیده‌است. با آن گوشهای آلمانی‌اش نمی‌تواند بشنود. پرده هر دو گوشش را در همان اویل جنگ، در فتح خرمشهر از دست داده است. او را به آلمان بردند. آنجا هردو لاله‌ی سوخته گوشش را برداشتند و به جایش این لاله‌های پلاستیکی سرخ و بزرگ را کار گذاشتند. گوشهای علی مثل چشمهای امیر آلمانی است؛ اما چشم سبز به امیر می‌آید. از اولش هم قشنگتر شده است. دوست داشتم روزی برای آیندگان این خاطرات قشنگم را بنویسم؛ اما با این دست آلمانی که نمی‌شود. می‌گویند ژاپنی‌اش به بازار آمده و کارش خیلی خوب است. حتی با آن می‌شود چیز نوشت...📖
+ 📖
+آن زمان قیافه‌هاشان مشخص بود. مثل الان نبود. از روی قیافه‌ها ایدئولوژی‌ها معلوم می‌شد. یعنی کسی که تیپ مشخصی نداشت، ایدئولوژی مشخصی هم نداشت. بر خلاف حالا که هر کی تیپ مشخصی دارد، ایدئولوژی مشخصی ندارد.📖

ناصرارمنی

  • ۱۲۹

اسمون پر از ستاره... قفل و کلید نداره...

  • ۰۰:۰۰

درد واقعی من چیه؟

بود و نبود خدا؟

توصیف خدا؟

هدف خلقت؟

مسیر زندگی؟

همیشه به نرمین می‌گفتم:

یا خدایی نیست یا یه خدای تمام عیاره. خدایی که به مسجد و کلیسا و کنیسه محدود نیست. خدایی که تو هر لحظه زندگی جریان داره.

اما الان هم می‌تونم دوباره این ها را با قاطعیت بگم؟

خدایی که پرفکت نباشه، چه طوره؟ مثل خدایان یونانی ها.

ولی خب خدا نمی‌شه که.

آره! یا یکتاست یا کلا نیست.

حالا این خدای یکتا چه جوریه؟ خدا عظیم هست. این عظمت و کبریایی را می‌شه تو آسمون و ستاره ها دید.خدایی ک من در برابرش هیچ هستم.

خدا علیم هست. چون همه چیز جهان به طور باورنکردنی‌ای منظمه.

عادل چی؟ یادمه امام جماعت دانشگاه، اونی که برای نماز صبح میومد، یه بار گفت: آیا عدالت خدا را می‌بینید؟ من که نمی بینم!

من با معاد همه چیز را حل شده می‌دونستم و زیاد به حرف امام جماعت گوش نکردم. اما الان عدالتی نمی بینم! جوری نیست که با چشم سر یا با چشم دل ببینم و بگم جهان عادلانه آفریده شده و عادلانه اداره می‌شه. خب قبول که "لایکلف نفسا الا وسعها". اما... اما چی؟! حله دیگه؟ پس من چه مرگمه؟!

دلم می‌خواد برم پیش یکی مثل درویش مصطفی یا سید صاحب نفس. یکی که بیشتر از من ببینه. بتونه به من بگه اشکال کار کجاست؟ چرا دیگه مثل سابق نیستم؟ می‌ترسم برم جزء او هایی که بر چشم و گوش و دل‌هاشون مهر خورده. خدایا خودت کمک کن.

+کمال همنشین (مریخ) در ماه اثر کرد و شد خونین.

+امشب در حالی می‌خوابم که ماه سرخرنگ هست و مریخ در نزدیکی اون دیده می‌شه‌. خسوف کامل! صبر نمی‌کنم تا ماه‌گرفتگی باز بشه. می‌خوام این تصویر ماندگار بشه تو ذهنم...

  • ۱۲۷

ر‌ه‌ش

  • ۱۹:۳۹

عکس شهر؟!

راهِ او؟!

رهیدن؟!

+تا قبل از ظهر ما می‌نشستیم زیر درخت هم‌سایه و بعد از ظهرها هم‌سایه‌ها می‌نشستند زیر درخت ما. صبح‌ها سایه می‌افتاد تو خانه‌ی آن‌ها و بعد از ظهرها سایه می‌افتاد تو خانه‌ی ما. آقای هم‌سایه صبح زود می‌رفت سرکار و بعدازظهرها چای را با خانم‌ش زیر سایه‌ی درخت بید خانه‌ی ما می‌نوشیدند و ما که دیرتر صبحانه می‌خوردیم، میز و صندلی‌ها را کمی می‌کشیدیم آن سمت و صبحانه را زیرسایه‌ی درخت بید آن‌ها می‌خوردیم. صبحانه زیر سایه‌ی آن‌ها بود و عصرانه زیرسایه‌ی ما. هم سایه بودیم دیگر.📖
+یکی-دو ضربه‌ی کاری باهم به‌ش زده‌ام؛ شهرستان و تهران، دوگانه‌ای که دیوانه‌اش می‌کند؛ همان‌طور که جنوب شهر و شمال شهر مرا که اصل‌م مثل همه‌ی تهرانی‌ها از جنوب شهر است و یکی دو نسل بیش‌تر نیست که در شمالِ شهر زنده‌گی می‌کنم. ضربه‌ی کاریِ دوم هم همان ربطِ آلوده‌گی است به مدیریتِ شهری در اداره‌هاشان! چیزی که اصلاً نمی‌پسندند و هنوز خیال می‌کند مثل جهادگران زمانِ جنگ مشغول کاری است فرازمینی! نمی‌داند که حتی زمینی هم کار نمی‌کند، نزدیک شده است به کارِ زیرزمینی...📖
+منتظر چیزی هستم پر از امید. پر از آرزو. مثل زلزله است، زیر و رو می‌کند... به‌تر می‌شود همه چیز. روشن‌تر می‌شود. مثل "حول حالنا" سر سفره‌ی هفت‌سین.📖
+زن‌م آیا من؟! چه کسی هوای من را دارد. زن نیستم انگار. به جای آن که مردی هوای مرا داشته باشد، من باید هوای مرد خودم را داشته باشم و پشت‌ش در بیایم. مرد، اگر مرد باشد، زیر سایه‌اش هزار زن می‌توانند بیاسایند. مرد اگر مرد باشد، می‌شود مثل یک ترک با سبیل‌های از بناگوش دررفته که معشوقه‌اش دراز می‌کشد لبِ آب و عشق می‌کند؛ مثلِ استانبول... مرد اگر مرد باشد، می‌شود مثل یک چِکِ چهارشانه‌ی موبور که پراگ‌ش را بگذارد کنار رودخانه و خودش بایستد رو‌به‌روی لشگر سرباز سرخ و سفید... مرد اگر مرد باشد می‌شود فرانسه‌ی رمانتیک و عاشقِ پاریس با آن بوتیک‌های معطرِ شانزلیزه... مرد اگر مرد باشد، می‌شود کابوی اسلحه به کمری که زنِ معشوقه‌اش بوستون باشد و زنِ خانه‌دارش نیویورک و زنِ کارمندش واشنگتن و زنِ زیباش شهر فرشته‌گان و... وقت و بی‌وقت با یکی‌شان بپرد... مرد اگر مرد باشد می‌شود مثل عربی که دستاربرسر، وسط بیابان، هم مکه دارد و هم مدینه... مدینه یعنی شهر... تای تانیث دارد دیگر... زن‌م آیا من؟! کسی که باید هوای مرا داشته باشد، هوای چندین زن مثل مرا، اصفهان را و شیراز را و تبریز را و... نافِ ژنِ تاریخیِ مردان را با حرم‌سرا بریده‌اند دیگر... حالا آن مرد، آن مردی که باید حرم‌سرا می‌داشت، زن از آب درآمده است... شده است خانم! حالا من باید هوای او را داشته باشم. زن باید هوای مردی را داشته باشد که نام‌ش هم زنانه است‌... زن‌م آیا من؟!📖
+هویت شهریِ ما، از خانه‌ی مادر بزرگ است. از درخت‌چه‌ی انار و پنج‌دری و هشتیِ خانه‌ی مادربزرگ. خانه‌ی مادربزرگی که تاورکرینِ هم‌سایه توش سرک نمی‌کشید... اگر شهری، به خانه‌های مادربزرگ‌هاش احترام نگذارد، فرومی‌پاشد. اگر مادربزرگِ جنابِ شهردار، هرشهرداری، اهل همان شهر نباشد، شهر توسعه پیرا نمی‌کند. بزرگ می‌شود آما توسعه پیدا نمی‌کند. رشدش می‌شود مثل تولید مثل سلولِ سرطانی. شهر زیرِ سایه‌ی خانه‌ی مادربزرگ‌هاش شهر می‌شود... مادربزرگ‌ها قدشان بلند نیست، اما سایه دارند... خانه‌هاشان نیز...📖
+همه خیره نگاه‌م می‌کنند؛ یک‌هو زن می‌شوم انگار. مردها مرا زن می‌بینند. زنی که نمی‌فهمد. زن‌ها مرا زن می‌بینند. زنی که بیش‌تر می‌فهمد. علا نگاه‌م می‌کند. زنی که زنده‌گی با او سخت است. خیلی سخت. شهردار مرا می‌بیند. زنی که ضعیف است. ایلیا دست می‌زند. برای زنی که بهترین مادرِ دنیاست...صدای جرینگ جرینگِ النگوهای زن شهردار نمی‌آید. صدای دست‌های شهرداران نیز. فقط دست ایلیاست که به گوش‌م آشناست.📖
+برنمی‌دارد. بوقِ آزاد چیزی را می‌لرزاند. زمین را نمی‌لرزاند... زمان را نمی‌لرزاند... زنده‌گی را، زنده‌گیِ من را می‌لرزاند. همان بنایی را که با چه بدبختی، خشت خشت، روی هم گذاشتم‌. این زنده‌گی‌لرزه است...📖
+آخ اگه بارون بباره...📖

  • ۱۴۰

ایمان

  • ۱۶:۱۷

پناهیان توی یکی از سخنرانی‌هاش گفت:

...ایمان آدم را از تنهایی در می‌آورد...

کفر: محکم میگی خبری در عالم نیست
فسوق: محکم عمل زشت انجام میدی
عصیان: ایمان داری ولی گناه میکنی

  • ۱۳۷
۱ ۲
فاتحی هوشیارم من
چشم به راه‌ خورشید تا بشکوفد طلایی‌رنگ
و در شکوه سپیده‌دم
ایستاده‌ام تنها در هاله‌ای غرورآگین
...
اندره آدی
Designed By Erfan Powered by Bayan