هله نومید نباشی... 2

  • ۱۴:۳۶

امروز آمدم اداره کل استان. رفتم دفتر مدیر، در اتاق انتظار که بودم یک آقای مسن کت و شلواری مشکلم را پرسید و بعد یک تلفن زد و گفت نمی شود.
من هم که داغ دلم تازه شده شده بود گفتم: دارم پشیمان می شوم که وارد آ.پ شده ام. اطلبوا العم و این ها هم فقط شعار است. به من می گویید برو ۸ سال دیگر بیا. آن موقع که پیر شده ام. طرف معلم ریاضی است به او می گویند برو جامعه شناسی درس بده. بعد من را که حتی اعمال مدرک هم نمی خواهم، نمی گذارید درس بخوانم و...
آقایی که آنجا یود، مشکلم را پرسید و گفت: بیا اتاق من. مسئول حقوقی اداره بود. فکر کنم نامش آقای فراهانی بود. وقتی رفتم گفت: چه طور ارشد قبول شده ای؟ همه چیز را که شرح دادم. گفت: ارشد که هیچ، من می دانم دکتری را هم همان دانشگاه می خوانی و یک روز هیئت علمی دانشگاه تربیت مدرس می شوی. من گفتم: حالا که ارشد هم نمی گذارند بخوانم؛ چه رسد به دکتری. اما حرفش کورسوی امیدی بود برایم. گفت: درخواستت را در یک نامه بنویس. کمی هم توضیح داد که چه بنویسم.

بعد نامه را بردم پیش مدیر. منشی نامه را برد تا او امضا کند. مدیر مرا ارجاع داد به مسئول امور اداری. ایشان هم گفتند که نمی شود! بعد که من گفتم: آخر چرا؟ گفت: اگر ما با درخواست شما موافقت کنیم، شما بعدا از ما درخواست اعمال مدرک و افزایش حقوق می کنی. من گفتم: اعمال مدرک نمی خواهم. حتی تعهد هم می دهم. گفت: نمی شود و بعد در حالی که می خندید گفت: برو هشت سال دیگر بیا. آخ که همینجا جگرم آتش گرفت. این که بگوید نمی شود را می توانستم تحمل کنم اما این که یک نفر بنشیند پشت میز و مرا مسخره کند را نه. می گفت: بیا همینجا دانشگاه اراک ریاضی بخوان. گفتم: اگر می خواستم بروم دانشگاه اراک که درس نمی خواندم! ببین من دانشگاه تربیت مدرس قبول شده ام؛ دانشگاه سطح یک کشور. بعد با یک لبخند گفت: هرسال کلی آدم این دانشگاه قبول می شوند. من گفتم: ولی این رشته که من می خواستم فقط ۴ نفر ورودی دارد...
دیگر بغضم داشت می ترکید. حالم خیلی بد بود. حس خفقان داشتم. آمدم و در حیاط کلی گریه کردم. همانحا بود که فهمیدم اشتباه کرده ام. مسیر را اشتباه آمده ام. از اول نباید وارد آپ می شدم....
دوباره برگشتم پیش مدیر کل. منشی حتی نگذاشت با او حرف بزنم! پیش خودم گفتم: سپیده تو چرا اینجا هستی؟ وقتی حتی نمی توانی با مدیر آ.پ استان صحبت کنی، وقتی حتی در اداره آ.پ احترام و ارزش تو حفظ نمی شود، چه طور انتظار داری جاهای دیگر به عنوان معلم قدر تو را بدانند؟
دوباره اشک هایم سرازیر شدند. رفتم اتاق آقای فراهانی. نبود. منتطرش نشستم و دوباره اشک‌هایم سرازیر شد. دوباره به خودم گفتم: سپیده اشتباه کردی و دحداقل ۱۲ سال از جوانیت درگیر آن خواهی بود. ۱۸ تا ۳۰ سالگی!
آقای فراهانی که آمد به او گفتم: هیچ راه دیگری به نظر شما نمی رسد؟ و دوباره به گریه افتادم. به من گفت: چرا گریه می کنی؟ من هم مشکل تو را داشتم اما توانستم حلش کنم. ناراحت نباش. اما دیگر اختیار اشک‌هایم دست من نبود و من فقط گریه می کردم.
نامه ام را گرفت. گفت این نامه اینجوری ارزشی ندارد. آدرست را بنویس و ببر دبیرخانه ثبت کن. به همکارش هم گفت یک کپی از نامه بگیر تا رسیدگی کنیم. من هم اشک ریزان از او تشکر و خداحافظی کردم...
خسته بودم و تا ظهر که برسم خانه زمان زیادی پیش رو داشتم. رفتم بستنی فروشی و آیس پک شکلات سفارش دادم. در حالی که منتظر بودم تا سفارشم آماده شود، سری به واتساپ زدم و فایلی که یکی از همکاران فرستاده بود را باز کردم؛ مشخصات وزیر پیشنهادی آ.پ بود. چشمم به مدرک او افتاد: دکتری مدیریت گردشگری!

+در قسمت توانایی ها هم نوشته بود ایشان سال گذشته به راهپیمایی اربعین رفته!
#شایسته_سالاری

  • ۱۷

هله نومید نباشی... 1

  • ۱۸:۳۳

امروز دایی حسن آب پاکی را ریخت روی دستم و گفت هیچ راهی وجود ندارد!
فکر می‌کردم وقتی این را بشنوم، اشک از چشمانم جاری شود یا موقع بلندشدن از روی صندلی ضعف کنم و کارم به بیمارستان بکشد یا ...
اما هیچ کدام از این اتفاق‌ها نیفتاد. نه این که تا عمق وجودم ناراحت نشدم، یا حالم بد نشد یا ... نه! فقط مثل همیشه هیچ چیز بروز ندادم و خودم را کنترل کردم و حتی با لبخند از دایی حسن تشکر کردم و از دفترش بیرون آمدم.
از اداره که بیرون آمدم، درست در خلاف جهتی که به خانه می‌رسید، شروع کردم به قدم زدن. باران نم نم می‌بارید و همه جا خلوت بود. اشک هایم راه گرفتند و یواش یواش به هق هق افتادم. خیابان آ پ را به سمت بالا می رفتم و با صدای بلند گریه می کردم. ابرها آنقدر پایین آمده بودند که قله کوه‌ها از بالایشان پیدا بود. برگ‌های زر و نارنجی در زیر قطرات باران از درخت‌هاجدا می شدند و روی زمین می افتدند. و من در زیر نم نم باران راه می رفتم و می گریستم. همه چیز مانند فیلم های ملودرام بود! به جز پایان ماجرا... چون برخلاف فیلم‌ها هیچ معجزه ای رخ نداد و من آنقدر گریستم که اشک هایم تمام شد.
من همیشه از سیستم آپ بدم می آمد و مدام از خودم می پرسیدم سپیده تو درست در وسط آپ چه کار می کنی؟ سپیده با رویاهایت چه کار کردی؟ سپیده چه بلایی بر سر خودت آوردی؟ آه سپیده بیچاره...
قلبم شکسته بود و نیاز به تسلی داست. مثل همیشه خودم را تسلی دادم و گفتم هنوز راه های دیگری هم هست، برای ناامید شدن رود است. حتی اگر هم نشود، دنیا که به آخر نمی رسد. تو فرصت های بیشتری هم داری‌. شاید چند سال دیگر...

  • ۱۸
فاتحی هوشیارم من
چشم به راه‌ خورشید تا بشکوفد طلایی‌رنگ
و در شکوه سپیده‌دم
ایستاده‌ام تنها در هاله‌ای غرورآگین
...
اندره آدی
Designed By Erfan Powered by Bayan