اطاعت

  • ۱۳:۲۴

ما بنده‌ی خداییم و باید بگوییم: چشم! چه دلیل و فلسفه اش را بدانیم چه ندانیم. اصلا خود خدا در قرآن گفته از من و پیامبر و اولی‌الامر اطاعت کنید. نگفته که اگر با عقلتان جور در آمد و صلاح دانستید اطاعت کنید. صدالبته که ما باید برویم دنبال دلیل و برهان. اما یه جاهایی عقلمان کم می‌آورد. مگر بوعلی نگفت که من معاد را نتوانستم اثبات کنم و تعبداً پذیرفتم. اما اگر هم چشممان را ببندیم و فقط اطاعت کنیم شاید سر از داعش در بیاویم. مرز ظریفی بین این دو هست.
باید همیشه وجود خودمان برای پیدا کردن بدی‌هایمان زیر و رو کنیم. مبادا یکی از بدی ها بماند و ریشه بدواند که حتی اگر جانباز پای رکاب علی(ع) هم باشد، می‌شود شمر و سر پسر علی(ع) را از قفا می‌برد.
باید دنبال جواب سوال هایمان بگردیم و خسته نشویم حتی از کسانی که به ظاهر مخالفیم باهاشان. شاید بعضی از جاها ما اشتباه کرده باشیم. خدا هم خودش کمک می‌کند....

  • ۳۵

دیروقت

  • ۲۰:۴۸

_زنعمو! ببخشید. حلال کنید.

_چی را ببخشم؟


+این دیالوگ اونقدر متاثر کننده بود که نزدیک بود بزنم زیر گریه.😭

+چه قدر سخته وقتی برای عذرخواهی و حلالیت طلبیدن اونقدر دیر می‌شه که نفر اول از دنیا رفته و نفر دوم اصلانمی‌شناسدت و بعد از معرفی هم گذشته را به خاطر نمی‌آوره. ایکاش می‌تونستم بهش بگم که بره سراغ نفر سوم تا دیر نشده...😢

+در این چند وقت این دومین صحنه بود که کسی را می‌دیدم که دیر کرده بود برای حلالیت طلبیدن.😔

+نکنه من هم باید از کسی حلالیت بطلبم و داره دیر می‌شه.😟

  • ۱۰۳

آن شب

  • ۰۰:۴۶
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۱۳

شاگرد قصاب

  • ۱۷:۱۶

این‌جا را ببینید.

+خندید. باز دوباره خندید. ولی یک جای کار ایراد داشت. عین لحظه‌ی قبل از خردشدن شیشه‌ای ترک‌برداشته.📖
+می‌دانستم که یک روز برمی‌گردم و فکر می‌کنم که آیا هرگز در آن کلیسا بوده‌ام یا فقط تصورش کرده‌ام؟ راجع به آن روزها که در کوچه پشتی با جو بودم هم همین حس را داشتم، شاید اصلاً آن روزها را زندگی نکرده بودیم.📖
+وقتی می‌رسیدم خانه هوا دیگر روشن شده بودو مسخره بود اگر می‌خواستم بروم به رخت‌خواب، برای همین کنار بابا می‌نشستم به چیزهای مختلف فکر می‌کردم، یکی‌اش این که آدم‌های لال چون نمی‌توانند داد بزنند احتمالا توی شکم‌شان سیاه‌چاله دارند.📖
+می‌خواستم بگویم اوه یادم رفته بود، ولی نتوانستم چون یکهو توی سرم صدای خش‌خشی شنیدم شبیه صدای خش‌خش تلویزیون وقتی نصفه‌شب پاش خوابم می‌برد. پس اصلاً هیچی نگفتم و در خیلی آرام تقی بسته شد، تمام این درها تقی بسته می‌شدند و داشت باران می‌گرفت.📖
+قیافه‌ی مری درست شبیه مامان بود وقتی از پنجره خاکسترها را نگاه می‌کرد، صورتش عجیب بود، یواش جای آن یکی صورت را می‌گرفت تا این که یک روز نگاه می‌کردی و می‌دیدی آدمی که می‌شناختی دیگر نیست و به جایش یک شبح نشسته که فقط یک حرف برای گفتن دارد، تمام چیزهای زیبای این دنیا دروغ هستند. آخرسر هیچ ارزشی ندارند.📖

 

  • ۱۳۳

اعتقاد

  • ۱۲:۳۰

واقعا با اعتقاد بود. همیشه نمازهاش را اول وقت می‌خوند، تا جایی که خیلی وقت‌ها اذان نگفته بودند و نمازش را خونده بود!

+توضیحات جامع الهه درباره‌ی هم‌اتاقیش:/

  • ۱۱۳

زایشگاه

  • ۱۰:۱۷

پزشک: چند ماهشه؟
همراه بیمار: ماه چیه؟ ۲۰ سالشه.
پزشک: بچشون را می‌گم.
همراه بیمار: ایشون هنوز ازدواج نکردند.
پزشک: مهم نیست. چند ماهه حامله هستند؟
همراه بیمار: اصلا حامله نیست که!
پزشک: پس چرا اومدید زایشگاه؟!
بیمار و همراه: زاااااایششششگاااااه؟!؟!
+وقتی یه مریض بدحال داری و به برادران محترم می‌گی ما را ببرید بیمارستان😒
+بیمار بیچاره دلدردش دو برابر شد😤

  • ۱۲۶

یقین

  • ۲۳:۳۲

من روح دارم و احتمال تشکیل اتفاقی این روح مطلقا برابر است با صفر :)

+حرم حضرت معصومه (س)

  • ۱۰۹

شک

  • ۲۳:۲۵
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۰۴

ریزش (۱)

  • ۲۲:۴۳

از این که دیگران مرا تمجید و تحسین کنند، لذت می برم.

  • ۱۱۹

کدام راه (۱)

  • ۲۲:۴۲
این راه حداقل آرامش دارد.
+مسجد جمکران
  • ۱۱۱
۱ ۲
فاتحی هوشیارم من
چشم به راه‌ خورشید تا بشکوفد طلایی‌رنگ
و در شکوه سپیده‌دم
ایستاده‌ام تنها در هاله‌ای غرورآگین
...
اندره آدی
Designed By Erfan Powered by Bayan