زمان می‌دود!

  • ۱۸:۱۶

به طرز وحشتناکی روزها و هفته‌ها می‌آیند و می‌روند و من هر چه می‌دوم بهشان نمی‌رسم. انگار که ۲۴ ساعت برای من شده باشد ۱۴ ساعت و برای بقیه همان ۲۴ باقی مانده باشد!

پرم از کارهای نکرده و برنامه‌های انجام نداده.

+این جوری نمی‌شود. برای هفته‌ی بعد برنامه روزانه می‌نویسم‌؛ تمام کارهای هر روز را می‌نویسم و تا مال هر روز را کامل انجام نداده باشم نمی‌خوابم✌

+احتمالا هفته‌ی بعد از کم خوابی می‌میرم😂

  • ۱۲۰

۴۰

  • ۱۵:۵۰

یه برنامه هست که چهل نفر می‌شیم هر روز به نیت یکی یه دعا به انتخاب خودش می‌خونیم.

مثلا من زیارت عاشورا انتخاب می‌کنم و روز اول ماه رمضون خودم و ۳۹ نفر دیگه به نیت من زیارت عاشورا می‌خونند.

نفر دوم ۱۰۰ تا صلوات انتخاب می‌کنه و ۴۰ نفر روز دوم به نیت اون ۱۰۰تا صلوات می‌فرستند.

امسال از اول ماه رمضان شروع می شه.

اما نمی‌دونم چرا این‌دفعه تعدادمون به چهل نمی‌رسه.:/

حالا دفعه های قبل شده بود که استقبال اون قدر بالا بود که به خودم نرسیده بود:D

  • ۱۲۴

مشهد الرضا

  • ۰۸:۱۷
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۱۲

حسرت

  • ۱۲:۲۱

ای کاش این لحظات تا ابدیت طول می‌کشیدند و تمام نمی‌شدند. ثانیه ها کش می‌آمدند و به قرن‌ها مبدل می‌شدند. ای کاش این حس خوب همیشگی بود...

دلم می‌خواهد بمانم. این زمان و این مکان، بهترین است.

اگر بروم و دیگر برنگردم چه؟ اگر فراموش شوم، اگر آنقدر پست شوم که اذن دخول به حریم نداشته با شم چه؟

اشک امانم را بریده. کار دیگری از دستم برنمبی‌آید. دلم می‌خواهد بمانم. دلم می‌‌خواهد بمانم. دلم می‌خواهد بمانم. دلم می‌خواهد بمانم. دلم می‌‌خواهد بمانم. دلم می‌خواهد بمانم. دلم می‌خواهد بمانم. دلم می‌خواهد بمانم. دلم می‌خواهد بمانم. دلم می‌خواهد بمانم. دلم می‌خواهد بمانم. دلم می‌خواهد بمانم. دلم می‌خواهد بمانم. دلم می‌خواهد بمانم. دلم می‌خواهد بمانم. دلم می‌خواهد بمانم. دلم می‌خواهد بمانم. دلم می‌خواهد بمانم. دلم می‌خواهد بمانم. دلم می‌خواهد بمانم. دلم می‌‌خواهد بمانم. من نمی‌توانم بروم. من نمی‌توانم بروم. من نمی‌توانم بروم. من نمی‌توانم بروم. من نمی‌توانم بروم. من نمی‌توانم بروم....

  • ۱۳۱

افتخار

  • ۲۰:۲۴

برای اولین بار به شغلم افتخار کردم!

اون هم وقتی که رهبر عزیزمون فرمودند: من خودم به دیدار دانشجومعلمان می‌رم.

+هرچند که ظرفیت مرکز ما کاهش یافت و من توفیق حضور نداشتم😢

+باورنکردنیه اما عازم مشهدم😄

  • ۱۰۶

منگی

  • ۱۲:۵۷

از بین کتاب‌هایی که از نمایشگاه خریدم، اول "منگی" را خواندم. امروز بعد کلاس برنامه نویسی در سایت دانشگاه تمام شد. هم طراحی روی جلد جالبی داشت و هم کوتاه بود.

اوایل کتاب به خاطر زبان محاوره اذیت می‌شدم. اما بعد از یکی دو فصل عادت کردم. کتاب متوسطی بود؛ در عین حال جذاب.

منگی

+به هرحال، من زندگیم رو اینجا به پایان نمی‌رسونم، این حتمی‌یه. یه روز،می‌رم جاهای دیگه‌ای رو هم ببینم، حتی اگه بگن همه جا عین همه، حتی اگه بکن جاهای بدتر از اینجا هم هست. هرچی با خودم کلنجار می‌رم، نمی‌تونم اینا رو باور کنم، این حرف‌ها رو.📖
+من کنار خط آهن بازی کرده‌ام، از دکل‌ها بالا رفته‌ام، تو حوض‌های تصفیه آب‌تنی کرده‌ام. و بعدها، عشق رو تو قبرستون ماشین‌ها تجربه کرده‌ام، رو صندلی‌های جرحورده‌ی اسقاطی‌ها. خاطره‌هایی که دارم شبیه پرنده‌هایی هستن که افتاده‌ان تو نفت سیاه، ولی به هرحال، خاطره‌ان. آدم به بدترین جاها هم وابسته می‌شه، این جوری‌یه. مثل روغن سوخته‌ی ته بخاری‌ها.📖
+پشه‌ها هم اشتباه نکرده بودن. بهشت که می‌گن، همون‌جا بود. اونا هم دسته جمعی سروکله‌شون پیدا می‌شد، دیگه پشه‌ای جای دیگه باقی نمی‌موند. تموم روز اونقدر خونمون رو می‌مکیدن که مثل گچ، سفید می‌شدیم‌. البته همه‌ما لاغر مردنی بودیم و تورگ‌هامون فقط اندازه‌ی خودمون خون داشتیم. یه نیش اضافی باعث می‌شد چشم‌هامون چپ بشه.📖
+کافی‌یه نخ ماهیگیری رو بندازی تو آب، بعد چند ثانیه، چوب پنبه‌ی قلاب حتما می‌ره پایین. این ماهی‌هااحمق‌تر از ماهی‌های جاهای دیگه نیستن، موضوع این نیست، تنها چیزی که اونا می‌خوان اینه که از آب بیاری‌شون بیرون، از اونجا خلاص‌شون کنی.📖
+همین، زیاد سخت نبود. ولی، سخت بود، لعنتی.📖
+اون‌قدر خاطره از خودم درآوردم که دست‌آخر قصه‌ی خودمون‌رو باور کردم، ولی اینجاش عجیبه که این باور به‌م قوت قلب نمی‌داد که برم باهاش حرف بزنم. برعکس، روزبه‌روز شل‌تر می‌شدم. ما همین‌جوری خوشبخت بودیم، جامون تو سر من گرم و نرم بود. نمی‌تونستیم بهتر از این باشیم. پس چه فایده‌ای داشت؟📖
+هرچی بیشتر تکون می‌خوریم، بیشتر فرو می‌ریم. شاید هم امروز هیچ وقت تموم نمی‌شه.📖
+تو خونه‌ی‌ ما، هرسال، به‌م می‌گفتن بابا نوئل نمی‌آد چون بدجوری مریضه و شاید حتی تا آخر زمستون هم زنده نمونه. تا اینکه یه روز، واسه اینکه کلاً خیالشون راحت شه، به‌م گفتن بابا نوئل مرده و هیچ‌کس هم جاش‌رو نگرفته. و همه‌چی حل و فصل شد.📖

  • ۱۵۰

آن سوی ابرها

  • ۰۹:۱۳

"آن سوی ابرها" یکی از بهترین فیلم‌هایی بود که تا به حال دیده‌ام. واقعا هنرمندانه بود. احسنت به مجید مجیدی که تونسته بود زشتی‌هاو زیبایی‌ها را این قدر بی نظیر به هم بیامیزه و به تصویر بکشه! بازی نور و رنگ و سایه و موسیقی من را میخکوب کرده بود. 

+با این که ساعت ورود به خوابگاه تموم شده بود و من و زینب کلی دیر رسیدیم، اما اگر دو ساعت دیگه هم طول می‌کشید، دوتامون با فراغ بال سینما سپیده را ترک نمی‌کردیم:)

  • ۱۱۸

کل

  • ۱۵:۴۴

کل چیزی بیشتر از اجزای آن است.

  • ۱۳۰

کوچ

  • ۰۹:۳۳

کوچ تا چند؟!

مگر می‌شود از خویش گریخت؟

"بال" تنها غم غربت به پرستوها داد...*


+از امروز به صورت یه‌هویی و در راستای حمایت از کالای ایرانی تصمیم گرفتم که دیگه در بلاگفا پست نذارم و کوچ کنم به بیان. البته چند ماهی می‌شه که دلم می‌خواست این کار را کنم اما سیستم مهاجر بیان با من سر ناساز گاری داره و بعد از چندین بار تلاش موفق نشدم مطالبم را منتقل کنم.
+امید که بتوانم در آینده‌ای نه چندان دور مطالبم را هم بیارم:)


*فاضل نظری

  • ۱۱۳
فاتحی هوشیارم من
چشم به راه‌ خورشید تا بشکوفد طلایی‌رنگ
و در شکوه سپیده‌دم
ایستاده‌ام تنها در هاله‌ای غرورآگین
...
اندره آدی
Designed By Erfan Powered by Bayan