خواب‌های عجیب و غریب من! 5

  • ۱۲:۳۴

در یکی از جلسات اورتودنسی، دکتر تقریبا نصف دندان‌ها آسیایم را شکاند! و رویشان یک تکه کوچک باند گذاشت و گفت عصر دوباره به کلینیک مراجعه کنم تا در قسمت‌های خالی لثه‌ام ژل تزریق کند. من هم به خانه برگشتم و بعد از چند ساعت آن باند خیلی کوچک را از دهانم خارج کردم. به محض این که باند را برداشتم، از لثه‌ام به مقدار بسیار زیادی لخته خون خارج شد. آن‌قدر که سینک پر شد از خون (تا لب سینک خون بود و حتی از آن سرریز کرد). خون‌ریزی لثه‌ام بند نمی آمد و آن‌قدر شدید بود که حتی دهانم را نمی‌توانستم ببندم؛ چون دهانم پر از خون بود. داشتم تلاش می‌کردم به طریقی خودم را به درمانگاه برسانم که از خواب بیدار شدم...

 

+این قضیه اورتودنسی خیلی ذهنم را درگیر کرده و درباره‌اش زیاد خواب می‌بینم. معمولا هم دندان‌هایم خرد و خاکشیر شده‌اند :/

  • ۳۰

بازگشت به سپیده‌دم :)

  • ۱۲:۲۴

چندماه پیش برای دانشگاه، تلگرام نصب کردم و حال تعدادی کانال دنبال می‌کنم که چندتاییش روزمره‌نویس هستند. دیروز به این فکر افتادم که من هم شروع کنم و اینجا بیشتر بنویسم. برای این که گفتگو با خود بهتر و منظم تری داشته باشم و از همه مهم تر به اطرافم توجه بیشتری کنم. به نعمت‌ها و خوشی‌های کوچک مهمی که زندگیم را پر کرده دقیق‌تر نگاه کنم و اینجا دربارشان بنویسم. هم احساس خوشبختی و شادی و رضایت بیشتری کسب می‌کنم و هم خدا را به خاطرشان بیشتر شکر خواهم کرد.

  • ۲۸

دقایقی که از عمر حساب نمی‌شوند

  • ۲۲:۵۶

امروز در کلاض خط، حکیمه یکی از شعرهای هوشنگ ابتهاج را که خودش خوانده بود، پخش کرد.

صدای هوشنگ ابتهاج فضای کلاس را پر کرده بود. حکیمه تکیه داده به میز استاد و از پنچره به آسمان خیره شده بود. استاد خط می نوشت و من هم غرق در لذت بودم. از ان دقایقی بود که لذتش را با روحم حس کردم. دقایقی که از عمر حساب نمی شوند...

  • ۶

آینده

  • ۱۶:۰۹

در یادداشت‌های گوشی دنبال چیزی می‌گشتم که با این یادداشت روبرو شدم و وجودم پر از اندوه شد. سال ۱۴۰۰ چه قدر پر بود از نرسیدن برای من. به آن لحظه‌ای فکر کردم که با شوق و ذوق تیک دانشگاه را زده‌ام و حتما با لبخند به مورد بعدی فکر کرده‌ام.
فکر می‌کنم طرح ولایت و دوره زبان برای همیشه از کنار رفتند.
ویترای هم که در زمستان تیک خورد.
جهادی هم وه امیدوارم خدا توفیق دهد و برنامه ثابت زندگیم باشد.
از همه بدتر این که دیگر برای زمستان هیچ هدفی تعیین نکرده‌‌ام. هدف‌های سال جدید هم چنگی به دلم نمی‌زند. خیلی دم دستی و سهل الوصول هستند...

  • ۳۱

مناجات سحر!

  • ۰۵:۱۲

اولین سحر ماه رمضان است و من خیلی خوابم می‌آید.
سر سفره که بودیم به بابا گفتم: ای کاش شتر بودیم! کوهان داشتیم وغذا را ذخیره می کردیم آن وقت نیازی نبود سحر بیدار شویم.
بعد با خودم گفتم که فرشته‌ها به عنوان اولین دعای ماه رمضان امسال برایم نوشته اند: ای کاش شتر بودیم!  :/

  • ۳۳

کلاغ‌ها

  • ۱۶:۲۰

هصر مادر به حیاط نگاه می‌کرد و می‌گفت: این کلاغ‌ها می‌پرند و بازی می‌کنند و به منی که نمی‌توانم جم بخورم، پز می‌دهند!
 

  • ۲۶

چِمه؟

  • ۱۶:۱۷
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۳۱
فاتحی هوشیارم من
چشم به راه‌ خورشید تا بشکوفد طلایی‌رنگ
و در شکوه سپیده‌دم
ایستاده‌ام تنها در هاله‌ای غرورآگین
...
اندره آدی
Designed By Erfan Powered by Bayan