عطش

  • ۲۰:۴۵

+عاشقان در سیل تند افتاده‌اند
بر قضای عشق دل بنهاده‌اند

+جذبه‌ی عمیق عشق در روح و روان آیت‌الله قاضی این حسنه‌ی دهر و فرید عصر آتشی به پا کرده که هر غیری در آن خاکستر می‌شود، حتی اگر این غیر، وجود خودش باشد.

+به راستی آیا آدمی در کنار آن وجود مطلق و هستی صرف، هستی دیگری را می‌تواند بشناسد که بخواهد برای آن کمالی متصور شود؟

+چون دنبال خود نمی‌گردد پس به دنبال خدا می‌گردد. چون خود را پنهان می‌کند، معشوقش برایش بی حجاب جلوه می‌کند. چون به مقامات و کشف و کرامات دل نمی‌دهد به عالی‌ترین مقام‌ها می‌رسد و سرانجام خود را فراموش می‌کند و خدا نصیبش می‌شود که گفته‌اند: التَّوحید اَن تَنسَی غَیرَ الله.

+رسیدن به توحید یعنی دل از غیر برداشتن، یعنی باور این حقیقت که به جز خدا همه چیز هالک و فانی است و آنچه هست، نیستِ هست‌نما است. در عالم یکی بیش نیست و آن خداست و او برای خدا و با خدا می‌بیند.

+ما فکر می‌کنیم کسب مکارم اخلاق سخت است در حالی که دشواری مصایبی که به خاطر زشتی‌های اخلاقی‌مان تحمل می‌کنیم بسیار بیشتر و غیرقابل تحمل‌تر است.

+هیچ حجابی وحشتناک‌تر از حجاب نفس و هوی بین بنده و خدا نیست.

+آری، آیت‌الله قاضی می‌خواهد گمنام باشد چراکه وقتی کسی به دنبال اسم و رسم و مقام و موقعیت خود گشت دیگر دنبال خدا نمی‌گردد و دنبال خود می‌گردد و سرانجام خود پرست خواهد بود نه خدا پرست!

+طعم خوش شراب‌های روحانی آنان کجا و لذت‌های حقیر دنیاطلبانه‌ی ما کجا؟

+هیچ‌کس نیست مگر آن که دلش دارای دو چشم است که غیب را با آن دو درمی‌یابد. پس هرگاه خداوند خیر بنده‌ای را بخواهد دو چشم دلش را باز کند. "توحید صدوق، ص. ۳۶۷."

+ای انسان البته با هر رنج و مشقت در راه طاعت و عبادت حق بکوش که عاقبت حضور پروردگار خود می‌روی.

+به عزت و جلالم سوگند که میان خودم و تو هیچ‌گاه حجابی نخواهم داشت تا هروقت که بخواهی به حضور رسی. آری من با دوستان چنین رفتار می‌کنم. "مستدرک‌الوسائل، ج.۱، ص. ۴۹.

+لا هُو الا هُو

+به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست

+و این اثر عشق است. وقتی از ذره تا خورشید همه و همه آیات عُظمای الهی هستند پس عارف نسبت به انسان که از اعظمِ آیاتِ عظیم الهی است، تندی و بدخلقی و حرمت‌شکنی نمی‌کند، دشمنی و کینه‌توزی نمی‌کند و از روی عناد و نفسانیت به مقابله برنمی‌خیزد.

+آیت‌الله قاضی شب‌های جمعه تا صبح در حرم سیدالشهدا (ع) می‌ایستاد و هیچ چیز نمی‌گفت (نه زیارتی و نه...) تنها تماشا می‌کرد.

+وای بر آن دلی که در آن، از لطافت حضور مولا (عج) خبری نیست و از هرچه عشق و خوبی است، خالی است.
وای بر آن دل که در حسرت دیدار یوسفش آواره کوه و بیابان نشد و مولایش را آواره کرد.
مولایم! وای بر آن دل که اسیر جز تو شد و وای بر این لحظه‌ها که بی‌یاد تو سپری می‌شود.
وای از این خارهای خیانت که دلت را مجروح می‌کند.
... و آیا سخت است بر من که تو تنها گرفتار باشی؟!

+عطش/ولایت/شورشیرین

+هرگاه قلب صفا یابد، زمین برایش تنگ شود تا عروج کند. "بحرالمعارف، ج. ۱، ص.۳۵۰."

+عطش من گواه آتش توست
جرعهء آتشی بنوشانم

++شاید یک سالی می‌شه ک این کتاب را من شروع کردم و هنوز نتونستم تمومش کنم. الان هم چند ماهی هست که نمی‌تونم برم سمتش...

++یادمه یه بار به زینب و مریم گفتم: "یا بعد از خوندن این کتاب من دیوونه می‌شم یا کافر!" چنین آدم بصیری هستم من!! :||

  • ۱۶۳

نعمت

  • ۲۰:۳۶
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۳۸

ناقوس‌ها به صدا در می‌آیند

  • ۲۱:۲۲

+امروز ما و شما بر سر دورهی حق و باطل قرار داریم. آن کسی که به وجود آب طمیندارد، تشنه نمی‌ماند.
"امام پس آز آعلام حکم ابوموسی و عمروعاص"
+علی شخصیتی است مثل اقیانوس؛ هرچه در عمق آن شنا کنی، شگفتی‌هایش آشکارتر می‌شود.
+هوای نفس را با بی‌اعتنایی به حرام بمیران.
در جاده‌ای که از گمراهی ان می‌ترسی، قدم مگذار؛ زیرا خودداری هنگام سرگردانی و گمراهی، بهتر از سقوط در تباهی‌هاست
بدان که خودبزرگ‌بینی و غرور، مخالف راستی و آفت عقل است
"نامه امام علی به امام حسن"
+همانا این دنیای آلوده شما نزد من از برگ جویده‌شده‌ی دهان ملخ پست‌تر است. علی را با نعمت‌های فناپذیر و لذت‌های ناپایدار چه‌کار؟!
+درکلام هیچ پیامبری، کلامی چون کلام علی ندیدم که این همه به فکر مردم گرسنه و پابرهنه‌ی جامعه باشد. علی گویا خدمت به مردم را بر خدمت به خود و خانواده‌اش برتری داده‌است
+کتاب خورشیدوش نوشته ابراهیم بن ابوالحسن

  • ۳۱۱

شگفت

  • ۲۱:۲۱

امروز طی دوساعت چیزهای عجیبی دیدم؛ خیلی عجیب!
دیشب برای کارهای سند ۲۰۳۰ به اردوگاه الزهرا بسیج رفتیم. کنار کاخ سعدآباد واقع شده. امروز صبح ساعت ۸ و نیم از آنجا زدم بیرون به مقصد ترمینال جنوب.
از اردوگاه الزهرا تا میدان تجریش را پیاده رفتم. خانه‌ها و ماشین‌ها جوری بودند که هوش از سر آدم می‌بردند. محو تماشا شدم. همه چیز به طرز شگفتی لوکس و رویایی بود. از میدان تجریش هم با بی‌آرتی به سوی میدان راه‌آهن رفتم‌. خیابان ولیعصر را که به سوی جنوب می‌آمدم، همه چیز به آرامی تغیر کرد. دیگر خبری از برج‌های بلند و خانه‌های اشرافی نبود. ترافیک و دست‌فروش‌ها و هوای آلوده و...
از میدان راه‌اهن تا ترمینال را هم پیاده رفتم. از جاهایی رد شدم که به عمرم ندیده بودم. یه عالمه کارتن‌خواب و معتاد که حتی بعضی‌هایشان داشتند روی پل مصرف می‌کردند. کمی ترسیده‌بودم.
زعفرانیه تا شوش شبیه یک طیف بود که به مرور تغیر کرد...
+خدا کاری کرد که جذبه‌ی آن خانه‌های اشرافی از دلم پاک شد.😞
+دو ساعت و این‌ همه تغییر؟!🤐

  • ۱۹۹

یعنی می‌شود؟

  • ۲۱:۱۹

حس و حال عجیبی دارم! شاید بغض، شاید گریه، شاید نشاط، شاید رهایی، شاید دربند بودن... همه‌ی این‌ها در من است و من هیچ‌کدامشانم. از بعضی ها رها شدم ولی در قید چیزهای دیگرم. یعنی هرچه بیشتر رها بشوم، بیشتر هم در قید و بند خواهم بود...
تابستان عجیبی بود؛ شروع طوفانی داشت ک ناگهان همه چیزم را کند و برد. در چند دقیقه تهی شدم و ترسان و زبون و...
مثل یک کشتی که سونامی در بر گیردش، درست در همان لحظه‌ی خرد و تباه شدن،در لحظه‌ای که انگار نابودی شروع شده و حتی چند لحظه‌اش سپری شده، بعد ناگهان آب‌ها رام شوند و فروکش کنند! ناخدای کشتی جان سالم به در برده، اما کشتی‌اش را باید دوباره ساخت؛ چیزی بیشتر از یک بازسازی ظاهری، باید اسکلتش را عوض کرد. خودش هم دیگر آن آدم قبلی نیست!
من هم آن سونامی خانمان برانداز را لمس کردم، همه افکار و باورهایم را از دست دادم اما غرق نشدم... دوباره برگشتم.
هرچند که من خیلی ناتوان‌تر و عاجزتر از آنم که خودم برگردم؛ کس دیگری مرا برگرداند...
برگشتم و شروع کردم به ساختنِ همه آنچه که ویران شده بود. بعضی‌ آوارها را دوباره خراب کردم تا بنای محکم‌تری بسازم. با این امید که تا ابد پابرجا بماند.
شروع تابستان آن سونامی بود... بعد شوک حاصل از آن... بعد خاکبرداری و آواربرداری و نقشه کشی... بعد بازسازی...
این "بعد"ِ آخری هنوز ادامه دارد. یعنی تا ابد باید ادامه داشته باشد، آباد کردن ویرانه و سپس آبادتر کردن و رشد کردن و بزرگ شدن و پیشرفت و...
من آن طرف را دیده‌ام و حتی چند دقیقه‌ای لمسش کرده‌ام. فقط ترس بود و اضطراب و سرگشتگی و تنهایی و پوچی...
الان با آن دختر قبلی خیلی فرق دارم. دارم در چیز بزرگ تری حل می‌شوم. جزیی از یک جریان خروشان و زاینده. اینجوری بزرگتر می‌شوم. سعه‌ی صدر و وجود پیدا می‌کنم. همیشگی می‌شوم. تلاش‌هایم بیهوده نمی‌شود. حتی وقتی مردم هم، چون آن جریان بزرگتر زنده‌است، انگار دارم به سوی هدف می‌روم. انگار زنده‌ام. خدا کند که بعد از مرگ هم زنده باشم و روزی...
#یعنی_می‌شود؟

  • ۱۳۶
فاتحی هوشیارم من
چشم به راه‌ خورشید تا بشکوفد طلایی‌رنگ
و در شکوه سپیده‌دم
ایستاده‌ام تنها در هاله‌ای غرورآگین
...
اندره آدی
Designed By Erfan Powered by Bayan