بلندتر از آفتاب و مهتاب

  • ۲۲:۳۴

از اراک که بر می گشتیم یه پیرزنی سر جاده بود منتظر ماشین. ما هم سوارش کردیم. می خواست بره عیادت دامادش که روستا بغلی زندگی میکرد. اسم روستا بلاورجان بود. یه پیرزن واقعی بود، اون هم از نوع روستاییش. با لپ های گلی و دندون طلا و پیراهن گلدار و روسری سفید و یه عصا. از همه مهم تر این که مدام من و بابا را با لهجه محلی دعا می کرد و می گفت: خدا بهتون سلامتی بده! سلامت باشید! بختتون بلندتر از آفتاب و مهتاب!

+میشه گفت دیگه راه برگشت ندارم. چون امروز صبح تعهد محضری دادم. آقای م هم ضامنم شد.😕

+دکتری که امروز رفتم پیشش دستش مشکل داشت. یعنی انگشت های یکی از دست هاش قد یه بند انگشت بودند. حدود یک ساعت دیر کرد چون عمل جراحی که داشته  طول کشیده بوده.  متخصص قلب بود.😌

 

  • ۱۰۳

۹۴۰***۹۲

  • ۲۲:۱۴

رفتم اداره که دوباره فایل اسکن عکس رو تحویل بدم. آقای دهنوی کد بالا رو داد و گفت: با این تا ۴۰ سال کار داری. کد پرسنلی ته.

+با این که ذوقش رو دارم و دلم می خواد حفظش کنم، حافظه ام یاری نمی کنه😕

+حالا چرا ۴۰؟ خب شاید بخوام بیشتر عمر کنم.👻

+گفت احتمالا از آذر حقوق داری؛ الان این حرف کژتابی داره: آذر حقوق کل پاییز را واریز می کنن یا این که حقوق مهر و آبان را کلا نمیدن؟🔫😐

+تازه می خواستم به مهرمحمدی* پیشنهاد بدم به ما که تو شرافتیم سختی کار تعلق بگیره.😎

*سرپرست دانشگاه فرهنگیان هستند...

  • ۱۱۳

گواهی اشتغال به تحصیل

  • ۰۵:۳۵
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۴۳

آرامش طوفانی

  • ۲۳:۰۷

نمی دونم چرا الان آرومم! با وضعیت هموطن های کرمانشاهی و این که امشب رحلت پیامبر(ص) و شهادت امام مجتبی(ع) هست، اگه کسی دق بکنه جای تعجب نداره...

+امیر برای حفاظت از محموله های امدادی رفته کرمانشاه. انشاءالله سالم برگرده😟

+یکی از پاسدار ها در حین امداد رسانی دچار ایست قلبی شده...😔

+امروز کارهای استخدامم رو شروع کردم. باورم نمیشه تا چند هفته دیگه یه جورایی کارمند می شم😨

  • ۱۱۳

شروع

  • ۰۰:۲۲

نمی خواستم تمام شود اما شد. مثل خیلی چیز های دیگر که نمی خواهیم بشود و می شود. یا حتی مثل آن خیلی های دیگر که می خواهیم بشود و نمی شود. هنوز حکمتش را نفهمیده ام و هنوز  ته دلم حسرتش را می خورم. این هم از ایمان ضعیف من که حقیقتاً باور ندارد حکمتی داشته. همیشه همین جور است؛ همیشه ته دلم را یک بی ایمانی قلقلک می دهد. قلقلک که نه. مثل یک زخم است ک روی آن ناخن بکشی و خونابه پس بدهد. بعد این خونابه جاری می شود روی روحم. تبدیل می شود به عفونت و بوی تعفن آن شامه ام را آزار می دهد. بعد می گذرد و می گذرد تا این که او به من نظری کند؛ با واسطه یا بی واسطه. آن وقت این نگاه جاری می شود بر وجودم و روحم را جلا می دهد... .

از "تمام شدن" بگذریم. حالا می خواهم دوباره "شروع" کنم. دوباره ناگفته هایم را بنویسم. تمام آن هایی را که مثل تارعنکبوت ذهنم را اشغال کرده اند و دیدم را تار.

دوباره شروع می کنم؛ به امید سبک شدن و صعود کردن.

  • ۱۰۳
فاتحی هوشیارم من
چشم به راه‌ خورشید تا بشکوفد طلایی‌رنگ
و در شکوه سپیده‌دم
ایستاده‌ام تنها در هاله‌ای غرورآگین
...
اندره آدی
Designed By Erfan Powered by Bayan