زلزله

  • ۰۸:۲۶

خداوندا! مادامی ‌که ایمانمان کاستی دارد؛ ما را با امتحان های بزرگ، آزمایش نکن.

خداوندا! ما را با بلاهای بزرگ، عقوبت نکن.

+خدا را شکر که بخیر گذشت.😊

+دوست دارم امیر را بزنم، دیشب هرچی می گفتم پاشید از طبقه چهارم بیایید تو خیابون تو ماشین؛ گوش نمی داد. می گفت: ما اون قدر جون دوست نیستیم!😡

+ملت کلا از تهران رفتند؛ بعد اون ها حال ندارند از خونشون بیان بیرون.😳

  • ۱۰۴

تعلقات

  • ۱۷:۳۳

دلم می خواهد که دل بکنم اما دلم نمی آید که دل بکنم...

+حال غریبی است!😖

  • ۹۷

خودمان کردیم که لع...

  • ۱۴:۴۴

هوا آلوده است! خییییییلی! مدارس سه روز است که تعطیل است. نفس کشیدن سخت شده. همه اش سرفه می کنم و چشم هایم از سوزش و درد دارد می ترکد. از در دانشکده نمی شود خیابان انقلاب را دید.
آن وقت رئیس جمهور منتخب ملت می گوید: هوای پکن و مکزیکوسیتی آلوده تر است. هوای بعضی شهر های اروپا هم همین قدر آلوده است. همه دنیا همین جور است. تقصیر دولت هم نیست. مردم با ماشین شخصی نیایند بیرون... .
+نمی دانم از این همه وقاحت تعجب بکنم یا از مردمی که این گونه انتخاب کرده اند!🤐
+از ماست که بر ماست.😔

++مادامی که خودمان را تغییر ندهیم و ایمان و بصیرتمان بیشتر نشود و فرق بین خوب و بد و بدتر را نفهمیم، بهبود هم حاصل نخواهد شد؛ مگر نه این که:《لَا یُغَیِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى یُغَیِّرُوا مَا بِأَنْفُسِهِمْ*》.👉

++امان از جادوی تبلیغات و سخنوری که عقل و فطرت ما را هم فریب می دهد.😞

*کلام الله مجید _ سوره مبارکه ی رعد _ بخشی از آیه ی شریفه ی ۱۱

  • ۱۲۱

از کدام سو

  • ۱۱:۱۱

دیشب کتاب دیگری را شروع کردم. "از کدام سو". نویسنده اش نرجس شکوریان فرد بود. همانی که کتاب "رنج مقدس" را نوشته. خوب بود. اما نه به خوبی قبلی. داستان خوب پخته نشده بود. پرداخته نشده بود. کمی حس مقاله به من دست داد. 
اما آنقدر خوب بود که تا دو و نیم شب بیدار بمانم و تمامش کنم!

+چه قدر بشریت بی پناه هست‌. کاش خدا را داشت. لذت آغوش گرمش، حتما ارامش می کرد.* 😌
+دیشب خوش گذشت! با بچه ها رفتیم حیاط. سردِ سرد بود. من و مریم دوتایی یک پتو انداخته بودیم روی دوشمان. چای که دیگر خییییلی چسبید!😊

*قسمتی از کتاب

  • ۱۰۷

بحران

  • ۰۰:۴۷

آشفته ام و پریشان. دلشوره دارم. به گذشته که نگاه می کنم، نگران حال و آینده می شوم. نگران رویاهایم هستم. نگران انسانیتم هستم. نگران خودم... .

نمی دانم مشکل از کجاست. هرچه می گردم سرنخی پیدا نمی کنم. اگر میافتمش، بالاخره حلش می کردم یا حداقل کاهشش می دادم یا... .

درگیر بحرانم. این بحران نمی گذارد نفس بکشم. راه گلویم را بسته. قفسه سینه ام را سنگین کرده. توان قلبم را گرفته. خون در رگ هایم به سختی حرکت می کند. گهگاه سرفه امانم نمی دهد...

مرگ!

اگر بمیرم چه؟! 

می ترسم. ترس از این که قبل از بزرگ شدن بمیرم. ترس از این که در قبر بگذارندم و بدنم را حشرات از بین ببرند. ترس از این که تنم بپوسد و بو بگیرد... .

ترسناک تر این که زنده باشم و افکارم پوسیده شود. بعد بویش بلند شود و همه را آزار دهد. این بو تا آسمان برود و ... .

آن وقت شرمنده می شوم. شرمنده خواهر و پدر و مادر و مادر بزرگ و پدربزرگ و عمه و خاله و دایی و عمو و دوست و همسایه و آشنا و همهههه. شرمنده خودم می شوم. شرمنده خدا... .

حالا هم شرمنده او هستم.

به این که فکر می کنم، نفسم به شماره می افتد و دیگر بالا نمی آید. آنقدر که حس مرگ پیدا می کنم.

مرگ!

دلم نمی خواهد به مرگ فکر کنم. حالم را بد می کند و دهانم را تلخ مزه. فشار هوا آن قدر زیاد است که دارم زیرش له می شوم. تار و پود مغزم دارد از هم گسسته می شود. 

دیگر نمی توانم فکر کنم... .

+همه به دنبال پاسخ سوال هایشان هستند؛ ای کاش من می توانستم سوال هایم را پیدا کنم.😟 

  • ۱۰۳

رویا

  • ۱۶:۲۳

رویا یعنی چی؟ هدف است یا صرفا یک تصور ایده آل از یک موقعیت یا شخص؟ رویاهایم کدام اند؟ هدف های زندگیم چه؟ ایده آل چیست؟ ایده آل زمانیست که همه چیز و همه کس بی نقص باشند؟ برای رسیدن به کدام یک از این ها تلاش می کنم؟ اصلا دست یافتنی هستند؟ چه شرایطی برای محقق شدن می خواهند؟ برای رسیدن به این شرایط چه باید کرد؟ چه قدر زمان می خواهد؟ به عمر من کفاف می دهد؟ اگر نمی دهد پس چرا برایش تلاش کنم؟ 

+خوش به حال آن ها که در مدینه فاضله زندگی خواهند کرد.😢

  • ۹۸

رنج مقدس

  • ۱۶:۰۹

بعد از کلاس فناوری استاد داوودی بود. من و نادیا پشت سیستم نشسته بودیم و متن پوستر مشاوره را تصحیح می کردیم. گوشی من زنگ خورد. از پاتوق کتاب بود. چندتایی کتاب داده بودم برای این که بچه ها مطالعه کنند. کتاب ها را جلد کرده بودم. می خواست از من بپرسد که اجازه دارد اول کتاب ها مهر "وقف در گردش" بزند؟ کتاب ها آن قدر مرتب و نو بودند که دلش نیامده بود. گفتم بزند. 
وقتی کارم تمام شد، با مریم رفتیم کلبه و من چندتا کتاب برداشتم که جلدشان کنم. 
مطهره و زهرا هم کمکم کردند. عنوان یکی از کتاب ها "رنج مقدس" بود. پشت جلدش را که خواندم، جذبم کرد. حس کردم متفاوت است. پس بدون معطلی شروع کردم به خواندن. قبل از شام و حین شام و بعد از شام خواندم. حدود یک ساعتش را هم خودم را پتوپیچ کردم و رفتم حیاط. ساعت یازده که سرپرست می خواست در سالن را ببندد، برگشتم داخل خوابگاه. خانم رضوانی همین که مرا دید گفت: 《دختر مگه مجبوری که تو این سرما این شکلی بری بیرون؟؟》 خندیدم و گفتم که می خواستم کتاب بخوانم، در سکوت و تنهایی.
به اتاق که رسیدم، نیم ساعت به خودم استراحت دادم و با بچه ها چای خوردم. بعد دوباره شروع کردم به خواندن. بعد از خاموش شدن برق باز هم خواندم؛ آن هم با نور گوشی. 
ساعت دو بود که خوابیدم. نماز صبح هم خواب ماندم.

اولین کلاسمان ادبیات بود با استاد روستایی. ساعت ۸ شروع می شد. من هم تازه ۸ بیدار شدم. زهرا و مریم را بیدار کردم. تا صبحانه بخورم و آماده شوم و بروم ساختمان ولایت، شد هشت و نیم. سر کلاس باز هم کتاب خواندم. بعدش با استاد رضوی سیره داشتیم. سر این کلاس هم آنقدر خواندم که کتاب تمام شد.

+همه اش که شد: "خواندم" و "خواندم" و "خواندم" !😊

+کتاب خوبی بود. عاشقانه بود. بدون هوی و هوس.😌

+متفاوت بود با دیگر عاشقانه ها؛ با "جین ایر" و "بربادرفته" و "عشق در زمان وبا" و "گوژپشت نتردام" و "بلندی های بادگیر" و "دزیره" و خیییییلی های دیگر.🤔

+ایده آل هم بود! زیبایی شناختی هم داشت!😌

+برای من خواستنی بود!❤

  • ۱۰۵

امشب تمام غربت خود را گریستم...

  • ۰۰:۵۹

نیاز دارم به سوگواری. سوگواری برای تمام آرزوها و رویاهایی که کنار رفتند. حقیقت است ولی جرات می خواهد که بگویم؛ با دست های خودم کنار گذاشتمشان. و این حقیقت تلخ است و فرساینده. انگار روحم را سوهان می زند و مجروح می کند. درد را تا اعماق وجودم جاری می کند.

دلم می خواهد این درد را در میان کوه ها فریاد بزنم و در میان باد رهایش کنم تا برود و دور شود. آنقدر دور که حتی یادش هم راهی به ذهنم باز نکند. 

اما تمامش را به دوش می کشم؛ از دیروز به امروز و از امروز به فردا و از فردا به فرداها... . آن وقت می شود جزئی از وجودم؛ جزئی از من!

 

+می ترسم روزی برسد که ببینم رویاها و آرزوهایم را جا گذاشته ام و به جایش همه دردهایم را قدم به قدم آورده ام.😕

 

 

بعدتر نوشت:

روزی که این پست را نوشتم، خیلی دلم گرفته بود و ترسیده بودم. ترسیده بودم که نکند درگیر روزمرگی شوم و آرزوهایم را کنار بگذارم.
آن قدر ترسیده بودم که این پست را پین کردم به صفحه اول وبلاگ. تا هر بار که وارد وبلاگ می‌شوم آن را ببینم و فراموشش نکنم و از یادم نرود که یک "فیزیک خواندن درست و حسابی در دانشگاه" به خودم بدهکارم‌.
مدت ۳ سال و ۱۰ ماه و ۱ روز این پست پین وبلاگ بود. از چندماه قبلش هم پین مغزم!
امروز ۲۷ مهر ۱۴۰۰ آمده‌ام تا پین را بردارم. امروز نتایج کنکور ارشد اعلام شد و من کیهان‌شناسی دانشگاه تربیت مدرس قبول شدم. می‌خواهم پین را بردارم چون آرزویم را فراموش نکردم و برایش جنگیدم و بدستش آوردم  و دیگر ذره‌ای از آن ترس در وجودم نیست...

  • ۱۲۲

ریاضی غول نیست!

  • ۰۹:۳۶

الان سر کلاس استاد حسینی هستم و مطلقا هیچ چیزی نمی فهمم!!

مبانی ریاضیات و کلی درس تخصصی دیگه را مشکلی ندارم اما الان احتمال می دم ریاضی عمومی را پاس نشم؛ بله!

چرا این بشر این مدلیه آخه؟؟ اعصاب درستی که نداره! روش تدریس درست هم نداره!

+البته ممکنه دانشجوی درست هم نداشته باشه!!😄

+خودش هم الان گفت: اوضاع خییییییلی بیریخته.😎

+(یک ساعت بعد نوشت!) کوییز گرفت، سه تا سوال بود. فقط یکی را نوشتم😋

 

  • ۱۲۳

هنوز همانم... کمی‌ مبتلاتر..

  • ۰۱:۱۵

ریحانه تو پروفایلش این عبارت را زده بود. نمی دونم چرا اما من رو به فکر فرو برد. یه جور حس همدردی داشت. یه جور وصف حال. 
نمیدونم ریحان چرا این را نوشته. حال دل پشت این هست یا این که فقط خوشش اومده.
کلی حرف میتونه پشت این عبارت باشه. حرف هایی که تفاوت اون ها می تونه از زمین باشه تا آسمون. 
+خداکنه آسمون باشه😌
+ابتلا...🤔

  • ۹۳
فاتحی هوشیارم من
چشم به راه‌ خورشید تا بشکوفد طلایی‌رنگ
و در شکوه سپیده‌دم
ایستاده‌ام تنها در هاله‌ای غرورآگین
...
اندره آدی
Designed By Erfan Powered by Bayan