درک

  • ۲۲:۵۷

درک کردن به معنای واقعی کلمه کار خیلی سختیه‌. اصلا درک کردن به معنای واقعی کلمه تقریبا هیچ وقت اتفاق نمی افته. چون برای درک کردن طرف مقابل  باید افکار و احساسات او را بدونیم و خب این نمیشه چون ما در شرایط محیطی اون نیستیم. 

نفهمیدن دیگران به صورت کاملا عمیق، دردناکه.

+اگه دیگران را این قدر درک می کردیم، دردهای اون ها را هم لمس می کردیم و این خودش دردآوره.😔

+یکی شد دردناک و دیگری دردآور!😕

  • ۱۲۵

چی شده؟!

  • ۲۳:۱۷
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۳۱

آرمان‌شهر

  • ۱۳:۰۰

من ادم ایده آلی نیستم. اما ایده آل گرا هستم. تا چند ماه پیش این را ویژگی خوبی می دونستم، اما الان مطمئن نیستم. حداقل میدونم که خیلی به خاطر این ویژگی اذیت شدم و در آینده هم بیشتر می شه. 

من همیشه درباره ساختارها و روابط و آدم ها یکی از بهترین حالت ها را در نظر می گیرم. اما وقتی که باهاشون مواجه می شم، چیز دیگه ای می بینم و این آذار دهنده است. انگار با یه زمین لرزه کل یک ساختمون فرو بریزه و تو مجبور باشی اون را از اول بسازی. این ساختمون جدید محکم تر هست ولی هیچوقت جای اولی را نمی گیره. و این خلا تا همیشه باقی می مونه. 

تصوراتم غیرعقلانی نیستند. فقط گاهی اوقات فکر می کنم دارم تو یک آرمان شهر زندگی می کنم. 

+خوشا به حال اون هایی که یه روزی تو آرمان شهر زندگی می کنند.

+آرمان شهر = مدینه فاضله = اتوپیا.

+من آدم واقع بینی هستم.

+مثل ماجرای آقای کاظمی...

 

  • ۹۵

هعی :/

  • ۲۳:۵۷

همین الان یک ساعت تایپ کردم ولی پاک شد😭😢😓😵😳😡😱😨

  • ۱۴۰

بوی سرکه

  • ۱۰:۱۶
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۹

انیدریداسید

  • ۲۳:۵۵

این چه وضع دانشگاهه؟! آخه آزمایشگاه دیگه باااااید هود داشته باشه. امروز عصر انگار داعش حمله شیمیایی کرده بود!

+مگه داعش می تونه به ایران حمله کنه؟!😅

+اصن داعش دیگه نابود شده!😂

+تو آزمایشگاه شیمی آزمایش انجام دادند، بعد کل ساختمان آموزش رو بوی انیدریداسید برداشته!😕

+خوابگاه هم بوی سرکه می ده!😒

+جوری نفسم گرفت که داشتم خفه می شدم.😐

+هنوز زنده ام!😊

  • ۱۱۷

میز شش نفره

  • ۱۷:۳۸

بعد یک هفته برگشتم خوابگاه. البته دقیق ترش می شه ۸ روز. 

اتاق تقریبا کن فیکون شده. بچه ها یه میز شش نفره آوردند تو اتاق. دیگه جای تکون خوردن تو اتاق نیست. فکر می کنم اگه الان من از طبقه دوم تخت یه سوزن پرتاپ کنم پایین، به زمین نرسه! اصن یه وضعیه!!

+توی اتاق باید مثل خرچنگ راه رفت؛ تازه ترافیک هم داریم!😨

  • ۱۱۶

کت دامن قرمز با یقه گلابی!

  • ۲۳:۵۳

امروز رفتیم خونه عمه یاسمین برای بسته بندی کمک های مردمی برای زلزله زدگان کرمانشاه. یه عالمه لباس اونجا بود. شاید ۵ تا ۱۰ درصد لباس ها نو بودند. حدود ۶۰ درصدشون که اصلا مناسب پوشیدن نبود! ما هم بقیه که بهتر بودند را بسته بندی کردیم. بعضی هاشون رو که شکافته بودند دوختیم، بعضی ها را هم اتو کردیم. کفش هایی هم که نو نبودند را شستیم. روی بسته ها هم نام محتویاتش را می نوشتیم؛ شال و روسری، پالتو، چادر، بلوز و... . یه کت دامن قرمز زنانه هم بود. مهدیه پیشنهاد داد روش بنویسیم: کت دامن قرمز با یقه گلابی!

+مردم اونجا فکر نمی کنم حس خوبی نسبت به لباس دست دوم داشته باشند. هرچی باشه خودشون تا همین هفته پیش خونه زندگی داشتند.😢

+ای کاش همه ما یاد می گرفتیم که کمک نقدی بکنیم یا حداقل وسایلی را که خودمون دیگه حاضر به استفاده نیستیم دیگه ندیم.😐

+البته اون هایی را که بسته بندی کردیم بد نبودند؛ اما لیاقت مردم ما بیشتر از این حرف هاست.🙁

+برای افطار من امیر مهدی رفت نون تازه خرید. نون سنگک که یه طرفش کنجد بود و طرف دیگه تخمه آفتابگردون! 😋

 

  • ۱۱۶

بنا که میاد تو خونه دیگه به این راحتی‌ها بیرون نمیره!

  • ۱۰:۳۱

از اراک که بر می گشتیم یه پیرزنی سر جاده بود منتظر ماشین. ما هم سوارش کردیم. می خواست بره عیادت دامادش که روستا بغلی زندگی میکرد. اسم روستا بلاورجان بود. یه پیرزن واقعی بود، اون هم از نوع روستاییش. با لپ های گلی و دندون طلا و پیراهن گلدار و روسری سفید و یه عصا. از همه مهم تر این که مدام من و بابا را با لهجه محلی دعا می کرد و می گفت: خدا بهتون سلامتی بده! سلامت باشید! بختتون بلندتر از آفتاب و مهتاب!

+میشه گفت دیگه راه برگشت ندارم. چون امروز صبح تعهد محضری دادم. آقا مهدی هم ضامنم شد.😕

+دکتری که امروز رفتم پیشش دستش مشکل داشت. یعنی انگشت های یکی از دست هاش قد یه بند انگشت بودند. حدود یک ساعت دیر کرد چون عمل جراحی که داشته  طول کشیده بوده.  متخصص قلب بود.😌

 

  • ۲۸

بلندتر از آفتاب و مهتاب

  • ۲۲:۳۴

از اراک که بر می گشتیم یه پیرزنی سر جاده بود منتظر ماشین. ما هم سوارش کردیم. می خواست بره عیادت دامادش که روستا بغلی زندگی میکرد. اسم روستا بلاورجان بود. یه پیرزن واقعی بود، اون هم از نوع روستاییش. با لپ های گلی و دندون طلا و پیراهن گلدار و روسری سفید و یه عصا. از همه مهم تر این که مدام من و بابا را با لهجه محلی دعا می کرد و می گفت: خدا بهتون سلامتی بده! سلامت باشید! بختتون بلندتر از آفتاب و مهتاب!

+میشه گفت دیگه راه برگشت ندارم. چون امروز صبح تعهد محضری دادم. آقای م هم ضامنم شد.😕

+دکتری که امروز رفتم پیشش دستش مشکل داشت. یعنی انگشت های یکی از دست هاش قد یه بند انگشت بودند. حدود یک ساعت دیر کرد چون عمل جراحی که داشته  طول کشیده بوده.  متخصص قلب بود.😌

 

  • ۱۰۳
فاتحی هوشیارم من
چشم به راه‌ خورشید تا بشکوفد طلایی‌رنگ
و در شکوه سپیده‌دم
ایستاده‌ام تنها در هاله‌ای غرورآگین
...
اندره آدی
Designed By Erfan Powered by Bayan